باد صبا

دکتر شریعتی:خدا نکندعقده های کسی به عقیده اش تبدیل شود .در برابراین آدم ها هم فقط باید خندید .

باد صبا

دکتر شریعتی:خدا نکندعقده های کسی به عقیده اش تبدیل شود .در برابراین آدم ها هم فقط باید خندید .

تشکر خانواده زنده یاد " حاج محمد کریمی " از اهل قلم

 تشکر خانواده زنده یاد " حاج  محمد کریمی " از اهل قلم
 
 
    فرزند ارشد مرحوم حاج محمد کریمی/ الهام کریمی        
 
     فاجعه که بر سرمان آمد ، لال شدیم .پدر رفته بود بی خداحافظی و ما در بهت این ذهنیت: مگر بدون او که دنیای عشق و محبت بود می توان زندگی کرد...اما وجود تک تک شما تلنگری بود بر روحمان که منش پهلوانی همچنان زنده است ...آگهی های تسلیت روزنامه های خطه ی لرستان ،مقالات نویسندگان و اشعار شاعران و حسن نظر شما اهل قلم و فرهنگ مرهمی شد بر درد بی درمان جدایی از پدر...بدین وسیله بر خود واجب می دانم از تمامی روزنامه ها،نشریات ،وبلاگ نویسان لرستانی که تنهایمان نگذاشتند تشکر کرده و امیدوار باشم که درشادمانی هایتان جبران محبت کنم.
 
 

لازم به ذکر است حاج محمد کریمی مدیر کل اسبق تربیت‌بدنی لرستان روز ‌شنبه 26 خرداد  پیاده در حال عبور از عرض بلوار شریعتی خرم‌آباد بود که با  یک دستگاه خودرو سمند نقره‌ای رنگ تصادف کرد. راننده بی انصاف  از صحنه متواری ‌شد!مرحوم کریمی به بیمارستان شفا خرم‌آباد انتقال می‌یابد و در حالی که از ناحیه پا دچار شکستگی شده، تحت عمل جراحی قرار می‌گیرد، اما به دلیل عدم اطلاع از شکستگی یکی از دنده‌های ایشان که باعث آسیب‌دیدگی ریه‌هایش شده است، متاسفانه دچار خفگی می‌گردد و عصر یک‌شنبه 28 خرداد 1391 به سن 73 سالگی فوت می‌نماید.حاج محمد کریمی در دهه 50، طی دو مقطع زمانی، مدیر تربیت‌بدنی آموزش و پرورش لرستان و دو سال نیز مدیر کل تربیت‌بدنی استان لرستان بود. وی اولین لیسانسه تربیت‌بدنی شهر خرم‌آباد به شمار می‌رود.

پیکر پاک حاج محمد کریمی صبح سه‌شنبه 30 خرداد 1391  در قبرستان خرم‌آباد به خاک سپرده شد . امروز سه شنبه ۲۸ خرداد مراسم با شکوه اولین سالگرد درگذشت ایشان با حضور اقشار مختلف مردم خرم آباد در حسینیه حبیب ابن مظاهر برگزار گردید . روحش شاد یادش گرامی

به بهانه سالروز درگذشت پهلوان شهرمان

به من حق بده آقا ! 

یادداشتی از بهرام سلاحورزی

نقال باید دل اش را داشته باشد و بگوید : تهمینه در مرگ سهراب ؛ چه دردی کشید و چگونه « فرو بردناخن دو چشمش بکند .

 بهرام سلاحورزی : درک اش سخت است اما، به من حق بده. آقا! مگرمی شود آدم زیرباران جلوی پایش را بخوبی ببیند.اصلن وقتی ابرهای همه ی عالم درچشمه ی چشم هایم جمع شده چطور می توانم تشخیص دهم ، این تویی میان آن همه گل ، یا مهربانی نگاه تو است که هاله ای ازرنگ و زیبایی بر سر گل ها ریخته است ؟

 حالاکه در سوگ ات نشسته ام  هی دارم فکر می کنم چقدر، چند سال و چند صد بارسختی سربالایی گونه های ات را به امید رسیدن به زلالی چشم های ات بالا کشیدم و هر بار که به لب زلالی چشمه ی چشم های ات نزدیک شدم از آن بالا که خیلی هم بلند بود، مثل بچه ای ُسر خوردم تا جلو پاهای ات ؟

راستش را بخواهی از لحظه شنیدن خبر تلخ، تا الان که نگاهم رج به رج گره بسته است درچشم های ات و این حلقه ی گل ، چقدر دلم می خواهد یک بار، برای اولین و آخرین باروشاید هم همیشه بنویسم ات .

اما، یاد حرف سال های قبل ات که می اقتم و این که: _ فلانی باور کن سخت است حرف زدن و با تو گفتن ._ انگار جسمی تیز در چشم های ام جابجا می شود و تا دل ات بخواهد اشک برگونه های ام می ریزد .

آقا ، چرا این جور می فرمائید ، کجای اش سخت است ؟ اصلن آقا ، خیلی هابه من گفته اند ناگفته های ات را ...

نه !

شما این - نه !-  را گفتی و چه با صلابت هم . صلابتی چنان که جرات سماجت را از من می گرفت .     

 آقا !

تصورش سخت است خیلی هم !

 واقعیت این که اصلن گمان نمی کردم امروزی برسد و بغضی چنین رج به رج گره بر گلویم بزند،غم پنجه در جانم افکند و حسرتی تا همیشه دلم را بسوزاند که چرا سماجت نکردم، چرا اصرار نکردم ؟

 نمیدانم چرا هروقت به تو می رسیدم یادم می رفت قسمتی هم از کار روزنامه نگاری اصرار و سماجت است . یعنی خودم فراموشم نمی شد . تو آنقدر صلابت داشتی که در برابرت هم آموزه های ام یادم می رفت ، هم جرات اصرار را از دست می دادم  .

اما آقا، خدا خیرت بدهد می بینی حالاچقدر کارم سخت شده است ؟       

آخرمن کجا و نقل تو کجا ؟

آقا !

 نقال باید نفـس نفـس شاهنامه را زیسته باشد و ازپیشین نیاکان تا پسین فرزندرستم را بخاطر داشته باشد. نقال باید صدا و نای و دم ش چونان حد یث آشنا یش گرم ، گرم باشد.

تا بگوید :

 «قصه است این ، قصه ، آری قصه درد است .

 شعر نیست ،

این عیار مهروکین مرد و نامرد است .»

آقا !

 نقال باید بداند چگونه و چرا کاووس پس از مرگ سهراب فریاد می زند: « شهریاری خریدم به هزار نفرین،» و بعد هم جامه و تاج شاهی به زمین اندازد و بر مرگ سهراب مویه کند و خاک بر سر ریزد.

آقا!

نقال باید بداند، ستاره‌ شناسان،  چه سرنوشتی پریشان و دردناک برای سیـاوش پیش‌ بینی کردند وهم او چگونه «آیین سوگند»به جای آورد وپیش روی مردمی که گرداگرد کوهی آتش، جمع شده بودندوچشم ازاوبر نمی‌داشتند. بر اسب نشست و به درون کوه آتش شتافت:

 سیـاوش بر آن کوه آتش بتاخت          نشد تنگ ‌دل، جنگ آتش بساخت

ز هر سو، زبانه همی برکشید          کسی خُود و اسب سیاوش ند ید

تا مردمی که همه، نگران و چشم به راه اش بودند فریاد شادی برآورند که سیـاوش به تندرستی از آتش بیرون آمد . بی آنکه بر جامه سپیدش، غباری از تیرگی و سیاهی باشد! وهم با خود بگویند اگر این آتش، آب هم بود جامه و تن سوار را می‌آلود.  اما،دیدید این بی‌گناه چگونه از آتش گذر کردو بی‌هیچ آسیبی از آن بیرون آمده !

یکی شادمانی بُد، اندر جهان          میان کهان و میان مهان

همی داد مژده، یکی را دگر         که بخشود بر بی‌گنه، دادگر

آقا !

نقال باید دل اش را داشته باشد و بگوید : تهمینه در مرگ سهراب ؛ چه دردی کشیدو چگونه « فروبردناخن دو چشمش بکند . »

آقا !

نقال باید بلد باشد درد را چنان بیان کند که «هرآن کان شنید زار برآن گریست. »

مرآن ‌زلف ‌چون ‌تاب ‌داده کمند   
به انگشت پیچید و از بن بکند
بسر برفکند آتش ‌و برفروخت
همی‌ موی ‌مشکین ‌بآتش ‌بسوخت 
همی ‌گفت ‌و می‌ خست ‌و می‌کند موی
همی زد کف دست برخوب‌ روی 
ز بس کو همی ‌شیون ‌و ناله کرد 
همه خلق را چشم پر ژاله کرد
آقا !

همه ی آنها که خبر مرگ ات را شنیدند و در پی اسب چوبینی که برآن سوار بودی تا آخرین منزل همراه ات آمدند ، دیدند چه جامه سپیدی بر تن داری . اما ، هیچ کدام شان نه ، توانستند ببیند خواهر و همسر و دختران ات تهمینه واروبهت زده دراندوهی سخت ازفاجعه ای که هنوزباورش نکرده اند تورا شیون می کنند ونه ، توانستند قبول کنند پهلوان شان ،کوه کوهان، مرد مردستا ن شان (محمد کریمی ) تا همیشه نگاه اش را بر جهان و هرچه دراواست می بند د و می رود تا خدا !

منبع : یادداشت منتشر شده بهرام سلاحورزی برای درگذشت حاج محمد کریمی در هفته نامه اقتصاد لرستان / تیر۹۰

مراسم سالگرد: سه‌شنبه۲۸ خرداد .  ساعت ۳ تا ۵ -مسجد حبیب بن مظاهر


حاج محمد کریمی مدیر کل اسبق تربیت‌بدنی لرستان روز ‌شنبه 26 خرداد  پیاده در حال عبور از عرض بلوار شریعتی خرم‌آباد بود که با  یک دستگاه خودرو سمند نقره‌ای رنگ تصادف کرد. راننده بی انصاف  از صحنه متواری ‌شد!مرحوم کریمی به بیمارستان شفا خرم‌آباد انتقال می‌یابد و در حالی که از ناحیه پا دچار شکستگی شده، تحت عمل جراحی قرار می‌گیرد، اما به دلیل عدم اطلاع از شکستگی یکی از دنده‌های ایشان که باعث آسیب‌دیدگی ریه‌هایش شده است، متاسفانه دچار خفگی می‌گردد و عصر یک‌شنبه 28 خرداد 1391 به سن 73 سالگی فوت می‌نماید.حاج محمد کریمی در دهه 50، طی دو مقطع زمانی، مدیر تربیت‌بدنی آموزش و پرورش لرستان و دو سال نیز مدیر کل تربیت‌بدنی استان لرستان بود. وی اولین لیسانسه تربیت‌بدنی شهر خرم‌آباد به شمار می‌رود.

پیکر پاک حاج محمد کریمی صبح سه‌شنبه 30 خرداد 1391  در قبرستان خرم‌آباد به خاک سپرده شد .

یادش گرامی باد 


الهام کریمی :

درد بی درمانم را...اما چه کنم که بهت هنوز که هنوز است رهایم نکرده . . .

وظیفه ی من بود به دست بوس مردانی بیایم که با قلم هایشان در سال هجرت پدر التیام بخشیدند درد بی درمانم را...اما چه کنم که بهت هنوز که هنوز است رهایم نکرده هنوز فکر می کنم از این کابوس بیدار می شوم روزی ...مگر نه این که قرار بود فدایی منش پدر باشم مگر نه این که قول داده بودم بخودم که پیش مرگش باشم...
من در مقابل تمام شما نویسندگان شاعران وبلاگ نویسان لر سرتعظیم فرود می آورم و امیدوارم در شادی هایتان خدمتگزار کوچکتان باشم
پاینده باشید و رها از درد و غم
الهام کریمی

 به نقل از وبلاگ :چو ایران نباشد تن من مباد 

عبدالرضا قاسمی

پنجمین شماره فصل نامه ادبی درگاه

پنجمین شماره فصل نامه ادبی درگاه ویژه نامه بنفشه حجازی منتشر شد(تابستان 92)
صاحب امتیاز و مدیر مسئول : عبدالرضا شهبازی

یادداشت:
سخن نخست
سقایی و دایه‌دایه
گونگادین و بهشتِ من
شعر ایران:
محمد آزرم، راضیه بهرامی، مزدک پنجه‌ای، نسرین جافری، خاطره حجازی، فاطمه سیستانی، حسین پناهی، هوشنگ رئوف، آرش شفاعی، آفاق شوهانی، شیوا فرازمند، زینب کریمی، لیلا حسنوند، غلام‌رضا نصراللهی، مهرنوش قربانعلی، صبا کاظمیان، اعظم اکبری، لیلا صادقی، آرش نصرت‌الهی و بهروز یاسمی
شعر جهان:
سوزان علیوان با ترجمه: سید مهدی حسینی نژاد
سیلویا پلات با ترجمه: گلاره جمشیدی
ویلیام بلیک با ترجمه: فریبا بسطامی
مقاله:
واژه «آزادمرد» در شاهنامه فردوسی
داستان ایران:
سیگار کشیدن با نمرود(حمید پارسا)، چَمَر( ناهید پورزرین)، مردِ مُرده (نسترن مکارمی)
داستان جهان:
سه داستان کوتاه از دنیل ایوانوویچ ترجمه:(سیدسیامک موسوی‌اسدزاده)
ادبیات بومی:
ابیات کهن، روایت نو
نقد کتاب:
نگاهی به مجموعه‌‌ی«جایی به نام تاماساکو»
نگاهی به مجموعه شعر «انگشتی که تا قعر این قصه تلخ است»
پرونده‌ی بنفشه حجازی با آثاری از:
پگاه احمدی، کیوان اصلاح‌پذیر، احمد بیرانوند، علی جهانگیری، خاطره حجازی، رحمان چوپانی، سیدموسی بیدج، فاطمه سیستانی، میترا سرانی‌اصل، فرهاد عابدینی، محمدکاظم علی‌پور، ملودی فراهانی، احمد قربانزاده، سیدسیامک موسوی، پوران کاوه و فراز یکیتا

تازه‌های نشر: با معرفی کتاب‌های:
مجموعه شعرهای«مارینا»، «سمفونی اشک»، «من و کولی عشق و تو»، « گِلاره»، «پاسبان چوبی»، « گریه کار باران است» ، «بنا بر کبوتر بود

تلنگر

چند وقت پیش دوست و برادر عزیزم آقای قاسمی مطلب را در وبلاگش نوشته بودند بنام (تلنگر خدا و مرگی که نزدیک است .) اون موقع با خواندن اون مطلب کلی حالم گرفته شد، با اینکه قبلا اون را از زبان خود عبدالرضا شنیده بودم، ولی دیشب عینن و به واقع خودم در اون حال قرار گرفتم و آنوقت بود که فهمیدم خدای بزرگ چقدر به ما فرصت میده و ما قدر نا شناسی میکنیم .دیشب چون زیاد حال و حوصله نداشتم یه قرص خواب خوردم و زودتر از همیشه گرفتم خوابیدم و موبایلمم سایلنت کردم حدود 12 شب بود که همسرم بیدارم کرد و گفت:که داداشم زنگ زده و گفته به علی بگو زود بیا حال مادر خوب نیست.من که انگار برق بهم وصل شده بود سریع پا شدم و با داداشم تماس گرفتم و او همان جمله را تکرار کرد که زود خودت را برسون حال مادر خوب نیست ...من دیگه به این باور رسیده بودم که حتمن مادرم را از دست داده ام و او برای این تاکید دارد که بیا تا برای آخرین بار ببینمش، در طول مسیر همه اش به حضرت ابالفضل متوسل شده بودم و از خدا میخواستم که یک بار دیگر مادرم را ببینم و با یاد تماس بعد ازظهرمان می افتادم که می گفت فردا برایت دلمه درست کردم دیر نکنی و زود بیای...و اشک در چشمانم حلقه بسته بود و میترسیدم که این تماس هم  همانند آخرین تماس خواهرم باشد که دیگر هرگز ندیدمش و لرزه به اندامم می افتاد.وقتی به خانه پدری رسیدم دیدم که برادرم سر کوچه ایستاده و این تلاطم مرا بیشتر کرد وقتی جلوی پای او ترمز کردم او به این جمله بسنده کرد که منتظر آمبولانس است...من با عجله به داخل خونه رفتم و با چهره محزون پدر روبرو شدم و وقتی دیدم که سینه مادرم می طپد همانجا سجده شکر به جا آوردم ولی مادر مثل همیشه نبود به سختی نفس می کشید و به یک گوشه زل زده بودو رنگش پریده بود و جواب هیچکدام از حرفهای ما را نمیداد...آمبولانس که آمد بدون هیچ معطلی فورا او را به بیمارستان رساندیم من که نمی دانستم چکار میکنم با آقای قاسمی تماس گرفتم و به او گفتم که چه شده و ایشان هم سعی در آرام کردن من داشت... 

تا حدود ساعت سه ونیم در بیمارستان بودیم و پزشک آنجا چیز خاصی را تشخیص نداد و فشار خون و نوار قلب را طبیعی دانست؛و حدود ساعت چهار به منزل بازگشتیم در اینجا بود که جای خالی خواهرم را حس میکردم که اگر او بود به امور شخصی مادر میرسید ولی الحق همسرم و زن داداشم سنگ تمام گذاشتند و تمام کارهای او را انجام دادند؛مادر که یه کم حالش جا آمده بود به خوابی آرام رفت و پدرم ما را به خانه فرستاد و داداشم پیش او ماند؛ و امروز یکبار دیگر خدای بزرگ در رحمتش را بروی من باز کرد و وقتی که از خواب پا شدم به مادرم زنگ زدم و یکبار دیگر با صدای مهربان مادر روبرو شدم، که گفت: به عادت هر جمعه دیر نیای من منتظرتم و من با عجله به آنجا رفتم و اول دستش را بوسیدم و خدا را شکر کردم که او باز هم در میان ماست  و حمله دیشب به خیر گذشته بود. حال شما دوستان را به این روزهای عزیز قسم میدم که قدر اطرافیانتون را بدونید قبل از اینکه دیر بشه. امروز برای من روز عزیزیه چون خدای بزرگ دعایم را مستجاب کرد با اینکه همیشه قدر والدینم را میدونستم و سپاس گذار زحمات انها بودم ولی باز هم فهمیدم که محبتی که به اونها میکنم کمه خدایا ممنونم از این فرصت دوباره 

**************************************************** 

امروز روز تولد دوست و برادر عزیزم آقای عبد الرضا قاسمی هستش کسی که خیلی گردن من حق دارد و محبتش همیشه نثار من  و سایر دوستان میگردد جا دارد این روز عزیز را به ایشون و خانواده محترمشون تبریک بگم و از خدای بزرگ خواستار سلامتی و شادی روز افزون برای این عزیز باشم... 

اینم یه عکس با لبخند از آقای قاسمی که همیشه عادت داره موقع عکس انداختن اخم کنه بهش قول داده بودم به موقع این عکس را در وبلاگم میزنم و امروز همون روزه... 

 

عبدالرضا عزیز تولدت مبارک

سفر به نهاوند2/حمام حاج آقا تراب

این حمام مربوط به دوران قاجاره که از زیبایی و معماری خاصی در آن استفاده شده است و جالب ترین مکان آن جایی است که برای بیمارانی که مشکل ریوی و تنفسی دارند ساخته شده است.نکته جالب دیگر این بود که به گفته راهنما هنوز مردم شهر عروسها را به حمام آورده و وسائل پذیرایی را در انجا بعد از استحمام فراهم می کنندو به پایکوبی می پردازند.و اتاقی نیز برای امر حجامت در نظر گرفته شده بود...از بدو ورود با کوچه های قدیمی روبرو شدیم و یک سرباز مهربان که حتی بلیط از ما نگرفت و رسم مهمان نوازی را به جا آورد.حال سخن کوتاه میکنم و به گزارش تصویری آنجا میپردازم... 

 

 

 

 

لطفا برای دیدن بقیه عکسها به ادامه مطلب مراجعه نمائید

ادامه مطلب ...

سفر به نهاوند/گاماسیاب

سلام به همه دوستان عزیزم در روزهای آخر این هفته تصمیم گرفتم که از سفر بی بهره نشوم و با توجه به گرما بهترین انتخاب را شهرنهاوند دراستان همدان دیدم.صبح روز پنجشنبه به همراه خانواده دوستم راهی سفر شدیم برای رفتن به نهاوند بایستی به طرف شهر نور آباد رفته و ده کیلومتر مانده به آنجا که به سه راهی برخوردار معروف است مسیر را به سمت نهاوند تغییر داد.در کل مسافت بین خرم آباد تا انجا حدود 135 کیلومتر است.با جستجو در اینترنت با مناطق دیدنی آنجا بیشتر آشنا شدم که مهمترین آنها عبارتند از: سراب گاماسیاب حمام حاج آقا تراب معبد لا اودیسه و قلعه چهل نابالغان و سراب گیان که ما فقط تونستیم به سراب گاماسیاب و حمام تاریخی که مربوط به دوران قاجار بود برویم تقریبا هیچکدام از اهالی آنجا اطلاعی از معبد و قلعه نداشتند یکی دو نفری هم که آنجا را میشناختند مدعی بودند که انجا به مرور زمان ویران شده است و ما از گشتن بیشتر برای این دو جا منصرف شدیم .پانزده کیلومتر مانده به نهاوند سراب گاماسیاب بود که بسیار زیبا و خنک بود؛و چون آخر هفته بود بسیار شلوغ شده بود رودخانه زیبا و قرار گرفتن غاری در دل کوه جاذبه انجا را چند برابر کرده بود.تا حدود ساعت 5 در گاماسیاب به عکاسی و استراحت مشغول بودیم و بعد به سمت شهر نهاوند حرکت کردیم.من در ذهن خود شهر نهاوند را شهر خیلی کوچکی می پنداشتم ولی وقتی که به آنجا رسیدیم فهمیدم تصورم غلط بوده و شهری آرام با بافت تقریبا قدیمی با خیابانهای کم عرض ولی تقریبا بزرگتر از آن چیزی که من می پنداشتم بود.بعد از ورود به شهر به سمت حمام حاج آقا تراب به راه افتادیم و با دیدن این مکان واقعا خستگی راه را فراموش کردیم(در پست بعدی به عکسها و تاریخچه حمام بیشتر اشاره میکنم).بعد از بازدید از حمام به سمت مرکز شهر رفتیم که بسیار شلوغ بود و اغلب ستادهای انتخاباتی شورا ها در انجا بود ...خیلی اتفاقی یک مغازه اجناس قدیمی فروشی را پیدا کردم؛ که اجناسش اغلب بالای 50 سال قدمت داشت و بعضی از انها هم عتیقه بود.(در یک پست اختصاصی به اجناس و فروشنده محترم آن که با رویی گشاده به تمامی سئوالات من پاسخ داد می پردازم) و کلی اطلاعات از صاحب آن مغازه به همراه عکس گرفتم و بعد از انجا به دیدن بازار سر پوشیده ای به نام سنگ میل رفتیم متاسفانه بازاریهای آنجا اطلاع چندانی از تاریخچه آنجا و دلیل اسم گذاری آن به این نام نمیدانستند و فقط به یک ستون اشاره کردند که گفته میشد مربوط به دوران اتابکان است و به این خاطر آنجا را سنگ میل می نامند.بعد از دیدن ازبازار به سمت خانه یکی از دوستان همراهانم رفتیم و با استقبال گرم انها مواجهه شدیم و برای شام به سمت باغ آنها رفتیم که متاسفانه به دلیل روشن نشدن موتور برق مجبور به بازگشت به خانه شدیم.ولی خاطره ای زیبا از یک شب تاریک مخوف با باغهای پیچ در پیچ و یک استخر بزرگ و سرمای شدید در این فصل گرم برایمان به جا ماند.فردای انروز به سمت باغ دیگری از میزبان عزیزمان که بسیار با صفا و زیبا بود رفتیم و تا حدود هفت عصر انجا ماندیم (به جزئیات اشاره نمی کنم تا باعث خستگی شما نشم)بعد هم به سمت خرم آباد به راه افتادیم و حدود دو ساعت بعد با کلی خاطره و شاد به منزل برگشتیم . 

رودخانه کاماسیاب 

 

باغ دوستمان 

 

بازار قدیمی سنگ میل و ستون به جا مانده 

 

لطفا برای دیدن بقیه عکسها به ادامه مطلب مراجعه فرمائید

ادامه مطلب ...

گفتگو با اعظم مرادی- بانوی مستندساز و هنرمند لرستانی

“لهور”/اعظم مرادی؛ متولد اسفند ۱۳۵۸ ، با حضور فعال خود در عرصه ی مستندسازی، و نگاه انسانی و عاطفی نسبت به بن مایه های غنی فرهنگ قومی و آیینی، توجه به میراث گران بهای فرهنگ قومی و عشق و الفت با طبیعت زیبای لرستان، نگاهی در افق های دوردست جهت دست یابی به رشد و ارتقای فرهنگی جامعه و مجیط پیرامون خود دارد. این بانوی هنرمند و توانمند لرستانی تاکنون ۱۶ فیلم مستند در کارنامه ی هنری خود به ثبت رسانده است که همه نشان از دغدغه های اجتماعی و فرهنگی وی داشته و هنری که ایشان را در این راه مصمم نموده است.آن چه می خوانید حاصل نشستی صمیمی است که با وی داشته ایم:
آثار:
- میان تاریکی، ۱۳۸۲(انجمن سینمای جوانان ایران، دفتر خرم آباد )، نگاهی به معضلات اجتماعی و مشکلات اخلاقی
در خانواده ها ، حضور در جشنواره منطقه ای نگاه دوم، داستانی با موضوعی واقعی
- چهل سرود ، ۱۳۸۳(انجمن سینمای جوانان ایران– دفتر خرم آباد )، مستند داستانی با موضوع بومی در ارتباط با فال چهل سرود که در فرهنگ لرستان رواج بسیاری دارد.
کسب رتبه نخست در هفتمین جشنواره ی منطقه ای سینمای جوان، در بخش چشم انداز سرزمین زیبای من
- یاران کوچک، ۱۳۸۳ ، (حوزه هنری استان لرستان )، مستندی با نگاه به کودکان در روز عاشوراحضور در جشنواره آیین های عاشورایی لرستان
- روز دعا،۱۳۸۳ ( انجمن سینمای جوانان ایران – دفتر خرم آباد )، مستندی با تصویر و موسیقی درباره ی مراسم چهل منبر در لرستان
کسب رتبه نخست در بخش نماهنگ جشنواره آیین های عاشورایی لرستان
- طلای کثیف، ۱۳۸۴ ( صدا و سیمای شبکه استانی افلاک با مشارکت محیط زیست لرستان)، مستندی درباره باریافت و استفاده ی مجدد از مواد دور ریختنی
- عصر طلایی،۱۳۸۵ ( صدا و سیمای شبکه استانی لرستان)،مستندی تاریخی درباره ی مفرغ لرستان کسب امتیاز بالا و پیوستن به آثار فاخر سیمای استان ها،دریافت جایزه در هشتمین جشتواره منطقه ای سینمای جوانان منطقه ۳ کشور
- صدای آب، ۱۳۸۵ ( اداره کل حفاظت محیط زیست لرستان )،مستندی درباره ی آب
- ردپا، ۱۳۸۵ (ا نجمن سینمای جوانان ایران– دفترخرم آباد )داستانی انیمیشن–،داستان دو دست که با هم دوست هستند اما برای رسیدن به موفقیت به هم دیگر خیانت می کنند
- مهر خاموش، ۱۳۸۶ (انجمن سینمای جوانان ایران )، مستند داستانی،درباره ی کودکی معلول که محتاج مهر مادری است حضور در چهارمین جشنواره فیلم کوثر
- سقاخانه، ۱۳۸۶ (انجمن سینمای جوانان ایران )، داستانی، دختربچه ای که در بازی های خود سقاخانه را بازسازی می کند.
- سارا، ۱۳۸۶ ( نهضت سواد آموزی لرستان )، داستانی، درباره خانمی روستایی که برای باسواد شدن می کوشد
- ترنم طبیعت، ۱۳۸۷ ( اداره کل محیط زیست لرستان)، مستند، درباره آبشارهای استان لرستان
- نغمه های دست،۱۳۸۷ ( انجمن سینمای جوانان ایران – دفتر خرم آباد )، مستند داستانی، درباره سیر تحول پشم تا صنایع دستی مختلف استان
حضور در سی نهمین جشنواره بین المللی فیلم رشد
- ماشته، ۱۳۸۸ ( صدا و سیمای مرکز لرستان )، مستندی درباره دست بافته ی بومی استان کسب امتیاز بالا و پیوستن به آثار فاخر سیمای استان ها
- مادران سرزمین من، ۱۳۹۰ ( صدا و سیمای مرکز لرستان )، مستندی درباره پوشش زنان لر در گذشته، از مجموعه تولیدات فاخر سیمای استان ها
- نفس های جنگل،۱۳۹۱ ( صدا و سیمای مرکز لرستان)، مستندی درباره
از خروجی این مستند، “اشک ها و لبخندهای زاگرس” می باشدکه به صورت کلیپ تصویری ازتخریبات و زیبایی های جنگل های زاگرس سخن می گوید.
——————– 


- حضورتان در عرصه ی هنر فیلم سازی از کجاآغاز و تا به حال چه آثاری ساخته اید؟از سال ۸۳ به صورت غیر حرفه ای شروع به کار کرده ام در ابتدا با فیلم کوتاه نماهنگ داستانی و مستند را در سینمای جوان تجربه کردم .سینمای جوان اساتیدی داشت که خیلی جوانان را حمایت می کردند و با آن ها همراه بودند.از سال ۸۴ با “طلای کثیف” وارد صدا و سیما شدم .”عصر طلایی” را با موضوع مفرغ و ماشته ساختم که مستند ماشته امتیاز خوبی به دست آورد.بعد از عصر طلائی با دو کار که در خور تعریف نبوده و به صورت سفارشی ساخته شدند به کار خود ادامه دادم. بعد از آن “نفس های جنگل” ساخته شد . موضوع نفس های جنگل در راستای معرفی جنگل های استان و عوامل تخریب آن ها بود.در فاصله ی ساخت نفس های جنگل یک کار کوتاه تحت عنوان “اشک ها و لبخندهای زاگرس” که باز راجع به دردهای زاگرس و نابودی جنگل ها بود که بازتاب خوبی داشت .در حال حاضر کار جدیدم یک مستند است به نام “برای سرزمینم” که جریان یک محیط بان جوان است که به جنگ می رود و مفقودالاثر می شود و همه فکر می کنند که شهید شده اما وقتی بر می گردد همه متوجه می شوند که این طور نبوده و مجددن به شغل پر مخاطره ی محیط بانی مشغول می شو.د محیط بانی، که ما او را سوژه قرار داده و اشاره به گذشته او داریم اما با یک مونتاژ موازی جلو رفته و تا آخر داستان متوجه نمی شویم که این محیط بان همان است که داریم گذشته ی زندگی او را نشان می دهیم .در کنار این مسنتد هدف اصلی این است که شغل محیط بانی را به جامعه معرفی کنیم. سختی ها و دغدغه های این شغل و دوری از خانواده و مأموریت او از ازنا تا گهر در این فیلم به تصویر کشیده می شود .
کار دیگری که در دست اقدام داشته و انتظار می رود که حمایت صدا و سیما موجب ساخت آن شود وگرنه به صورت شخصی به آن می پردازیم. کار “طبیعت” است که راجع به سبد بافی در گذشته است و چگونگی استفاده درست مردم از طبیعت. این فیلم، با همه ی کارهایم متفاوت است و دوست دارم در یک مسیر مشخص نباشم ولی کار طبیعت را همیشه در کنار کارهایم می گذارم.
-شغل دراداره ی محیط زیست باعث خلق آثارتان شده یا کارهنری در مورد طبیعت باعث جذب شما در سازمان محیط زیست گردیده؟
من از سال ۷۸ در محیط زیست مشغول به کار شدم و آن موقع ۱۸ سال سن داشتم و تا یکی دو سال اخیر حتی همکارانم از فعالیت های من بی خبر بودند و بیشتر در مسیر میراث فرهنگی کار می کردم.
- نقش همسرتان به عنوان همکار هنری شما در کارهای تان چه گونه بوده است؟
آقای ترابی یکی دو سال اول که از سینمای جوان شروع به کار کردم به عنوان تصویر بردار به من کمک می کرد و سال های بعد که ازدواج کردیم و کارهامان جدی تر شد ابتدا به عنوان تصویر بردار و حالا به عنوان تهیه کننده در کنار من است.
-چالش های موجود در کار شما چه بود؟
نوع نگاهی که به جلو رفتیم تبلیغاتی نبود و انتفادی بود و باعث شده که زیاد حمایت نشویم ولی مدیرکل محترم سازمان محیط زیست استان جناب مهندس بازگیر، به خاطر نگاه عمیق شان ما را حمایت می کردند و به خاطر نگاه انتقادی فیلم موجب نشد که از حمایت ایشان بی بهره بمانیم. ضمن این که تأکیدات و راهکارهای خاص خود را داشتند.

-چشم انداز آینده تان نسبت به ادامه ی فعالیت های هنری چیست؟
تصمیم دارم این بار اگر مورد حمایت واقع شوم، به بحث شکار بپردازم.
- و سخن نهایی؟یک فیلم ساز دنبال ذهن آزاد است. دوست دارد به دغدغه های جامعه ی و چیزهایی که موجب فرهنگ سازی در همه ی عرصه ها بپردازد. یک فیلم ساز آزاد، به دنبال کار سفارشی نمی رود. او باید در انتخاب سوژه آزاد باشد. مشکل همه سوژه است و بودجه های ما با بودجه های سراسری خیلی تفاوت دارد. بودجه کم باعث می شود محدودیت ایجاد گردد و تجهیزات و عوامل حرفه ای استفاده نشود…. 

 

 

 

مصاحبه:علی کاظمیان 

منبع: لهور

ظرفیت هر انسان

از آدمها بُت نسازید، این خیانت است!

هم به خودتان، هم به خودشان،

خدایی می‌شوند که، خدایی کردن نمی‌دانند...!

و شما در آخر می‌شوید، سر تا پا کافرِ خــــــدایِ خود ساخته...!

                                               نیچه

 

 

برگرفته از چو ایران نباشد تن من مباد 

********************************************************** 

پیام بلاگ اسکای برای کاربران 

     کاربر گرامی به اطلاع میرسانیم به منظور بارگزاری نسخه جدید سایت بلاگ اسکای از بامداد سه شنبه 14 خرداد 92 دسترسی شما به پنل مدیریت وبلاگتان قطع خواهد شد. این به روز رسانی طبق تخمین های انجام گرفته حداقل 48 ساعت به طول خواهد انجامید. قابل ذکر است در طول این مدت وبلاگهای شما بدون اشکال باز خواهند شد ولی امکان درج نظر توسط بازدیدکنندگان وبلاگتان وجود ندارد.  تمام تلاش خود را خواهیم کرد این به روز رسانی در حداقل زمان ممکن انجام شود.
پیشاپیش از صبر و شکیبایی شما سپاسگزاریم

روزخوب/تقدیم به همسر مهربانم

خرداد ۸۴ همانطوری که در پست قبل گفتم ماهها و سالی پر تنش و استرس را برای من به بار آورد. ولی سال ۸۵ و ۸۶ بار دیگر تقریبا به حالت اول باز گشته بودم؛ حداقل برای دل والدین هم لازم بود که این کار را انجام بدهم...در یکی از روزهای سال ۸۵ حدود ساعت ۱۰ شب پسر خاله ام که مدیر کاروانهای سوریه بود با من تماس گرفت و از من خواست که بعنوان دستیار همراه او به سوریه بروم؛ چون شرایط طوری بود که کسی برای رفتن اعلام آمادگی نکرده بود من که خودم قبلا یکبار به سوریه رفته بودم این تماس را یه نوع طلبیدن از طرف خدای بزرگ برای زیارت مجدد حرم حضرت زینب میدانستم. (وقتی که سالروز یکی از سه اعزامم به سوریه  شد حتما سفر نامه اش را برای شما دوستان مینویسم) 

ولی مشکلاتی داشتم از پسر خاله ام پرسیدم کی حرکت میکنیم و ایشون گفت کمتر از ۱۵ ساعت دیگر! یعنی حدود ساعت ۱۲ فردا...من که حسابی گیج شده بودم دل را به دریا زدم و رنج اتوبوس سواری تا دمشق(سه روز رفت و سه روز بر گشت) را به جان خریدم. آنقدر وقت کم داشتم که فقط توانستم ساکم را ببندم و  از برادرم خداحافظی کنم ... 

خکایتهای سفر بماند برای سفرنامه و به تنها اتفاق مهم سفر اشاره میکنم ؛که آشنایی با خانواده همسرم بود آنها هم ماهها در انتظار بودند که به این سفر بیایند و از کار روزگار در این راه با هم همسفر شدیم...در طول سفر سعی کردم چیزی بازگو نکنم و به یک تحقیقات اولیه اکتفا کنم؛ و موضوع را به بزرگترها بسپارم چون خیلی به ازدواج سنتی اعتقاد دارم و قصد مشورت با خانواده ام را داشتم ...بالاخره وقتی به شهرمان برگشتیم به کمک یکی از همسفرانم ابتدا جلسه معارفه غیر رسمی برگزار شد و بعد از تایید خانواده مراسم خواستگاری و...و بالاخره در ۷ خرداد ۸۶ بدون هیچگونه مراسم و جشن همراه همسرم مجدد راهی سوریه شدیم تا با این حرکت هم از بانی این امر خیر تشکر کرده باشیم(حضرت زینب)؛و  دوران ماه عسل خویش را هم در سوریه و بیروت (پایتخت لبنان )سپری کنیم ... 

و در همین جا از همسر عزیزم تشکر میکنم که دوشادوش من در زندگی قدم برداشته و حتی از گرفتن مراسم و خریدهای آنچنانی که به قول عده ای آرزوی هر دختریست چشم پوشی کرد؛ و تنها چیزی که از آن زمان برای او برجا مانده  حلقه ازدواج و یک آلبوم عکس از سفر به سوریه و شهر بیروت است.حالا اوست که رفیق شفیق من در زندگی شده و امیدی برای آینده...

  

دیروزها 

با دستی پر از سلام

 چشمی پر از بوسه

 دهانی پر از دوستت دارم

امروزها

مثل خداحافظی قطاری از ایستگاه

 چمدانی را جا می گذارم در آغوشت

 پر از عصرهای دلتنگی ...  

 

شعر از آقای داریوش ملک پور

 

روز بد

 خرداد 1384 بود ماهها بود که خواهرم در بیمارستانی در تهران بستری بود و با تشخیص غلط پزشکان هر روز یک تجویز اشتباه در مورد او صورت می گرفت. تشخیص بیماری سرطان باعث شده بود که او را شیمی درمانی کنند و با به مشکل افتادن کلیه هایش دیالیز هم به این درمانها اضافه شد؛ او آن موقع 31 سال بیشتر نداشت ولی روحیه اش خوب بود تا وقتی که دست به دامان امام رضا گشتم و به او خبردادم که به مشهد آمدم برای خواستن شفای او از خدای بزرگ با توسل به آقا امام رضا؛ خیلی محکم و راحت گفت سلام مرا به آقا برسان و از او بخواه که کار را تمام کند با شنیدن این خبر انگار که دنیا به روی سرم خراب شده باشد سعی در آرام نمودن او کردم ولی خودش به همه چیز پی برده بود...شب که در حرم برای شفای او دعا میکردم نصف زیارت عاشورا را خواندم و نصف دیگرش را پیش آقا به امانت گذاشتم تا با خواهرم به مشهد رفته و با هم آنرا بخوانیم... 

روز 4 خرداد بود مادرم بعد از روزها در کنار تخت او ماندن در بیمارستان به خرم آباد آمده بود تا استراحتی بکند حدود ساعت 5 بعد از ظهر بود که تلفن زد تا احوالی از او بگیرد او با صدایی ضعیف گفت که حالم خرابه و نمیتونم حرف بزنم؛ بعد از حدود ده دقیقه عمه ام با گریه و شیون تماس گرفت که خواهرم تمام کرده است ...در طول زندگیم مادرم را اینچنین ندیده بودم شوکه شده بود و نمیدانست که  چه میگوید از اقوام میخواست که برایش بلیط تهیه کنند تا به تهران برود یا یک نفر او را با خودش به آنجا برساند و نمیتوانست باور کند که همه چیز تمام شده است...بعدا معلوم شد که خواهرم  بیماری لوپوس داشته یک بیماری خاموش در بدن که یکدفعه خودش را نشان میدهد همانند روماتیسم با این تفاوت که روماتیسم به مفاصل میزند و لوپوس به اعضای بدن همانند قلب و کلیه ...روزها رفتند و مادر خمیده شد و پدر رنجور؛ من هم که این جریان را باور نداشتم هر روز به مزار او میرفتم بدون اینکه احساسی به آنجا داشته باشم و فکر میکردم که بر میگردد...تنها کار مثبتی که نجام دادم این بود که موقع کفن کردن به دیدار او نرفتم تا آخرین ملاقاتمان همیشه در ذهنم بماند و فقط موقع دفن کردن سرم را به سینه سرد او گذاشتم تا برای آخرین بار محبت خواهرانه را تجربه کنم... و روزی هزار بار با خودم میگفتم ایکاش پزشکان بیماری او را درست تشخیص میدادند تا لا اقل این بیماری غیر قابل علاج کنترل میشد.انصافا دوستان و اقوام در آن ایام ما را تنها نگذاشتند و زیبا ترین حرکت دوستانم این بود که جلسه زیارت عاشورایی در منزل ما گرفتند و از من خواستند تا کنار آنها بنشینم تا ادامه زیارت عاشورایی را که در حرم امام رضا به امانت گذاشته بودم با هم بخوانیم لابد خواست خدا اینچنین بوده است... 

 

مرگ اتفاق تلخی بود

خاطرم پر ز درد شد انگار

زانوانم نشمین دست

چشم هایم دو رود پر آوار

مى شنیدم صداى دردم را

مى شکستم زحجم غم این بار

هیچکس آشنا نبود افسوس 

داغ تر مى شد این تن تب دار

من خودم را به دست غم دادم 

تو مرا به آسمان بسپار 

شعر از خانم الهام کریمی 

*************************** 

«رفتن تو»

 

نه زخم؛

که سر به هم بیاورد و جوش

                                   بخورد!

نه بُغضی که غریبانه

                        در گلویی به گِل بنشیند و

                        به اشکی گرم

راه باز کند!

نه کابوس؛

که در آستانه‌ی پرتگاه‌اش

بیداری، غنیمتی است بزرگ!

نه حتی مرگ؛

که بر همه‌چیز، نقطه‌ی پایان

                                 می‌گذارد!

نه!

رفتن تو شبیه هیچ چیزی نیست 

 

شعر از آقای تاجمهر

پدرانی که چشم به راهند...

2151.jpg

شانه‌های پدرم پناهگاه امن و لبخندش زداینده غم و اندوهم بود.

پدرم چون کوه استوار بود، همانند دریا آرام و هیچگاه در برابر سختی‌ها خم به ابرو نمی‌آورد اما امروز...

پدرم هر بار که دستانم را می‌گیری خیالم راحت است که رهایم نخواهی کرد و پشتم همیشه به تو گرم است.

به بهانه روز پدر به سرای سالمندان ساری رفتم تا پای درد دل آنها بنشینیم؛ پای درد دل پدرهای که در کودکی الگوی ما بودند اما امروز به بهانه‌های مختلف آنها را از خود دور کرده‌ایم.

گزارش ما قصه پر فراز و نشیب پدرانی است که روزی تکیه‌گاه و همدم ما در تمام خوشی و ناخوشی‌ها بودند و اکنون همان‌هایی که پشتمان به آنها گرم بود امروز در سرای سالمندان چشم براه ما هستند.

پدرانی که در گذشته همانند کوه با استقامت، امروز با کمری شکسته کنج خانه سالمندان منتظر عزیزان خود هستند.

وقتی وارد سرای سالمندان مهر اوران شمال شدم، پدران و مادرانی را دیدم که در گوشه کنار این سرا با چهره‌ای پر از مهر و محبت در انتظار فرزندانشان هستند.

اینجا همه چشم انتظار فرزندانشان هستند تا روزی آنها را از این چشم انتظاری در بیاورند و بسیاری از آنها سالیان سال است که چشم به در دوختند.

اما این پدران آسمانی با دل‌های پاکشان بی‌مهری‌های فرزندانشان را بخشیده‌اند و دعای خیرشان را بدرقه راه آنها می‌کنند.

این سرای سالمندان از امکانات رفاهی و پزشکی نسبتا مطلوبی برای نگهداری از سالمندان برخوردار است.

همراه با پرستار بخش به سراغ پدری رفتیم که نامش هرمز و مهندس معدن و دریانورد نیز بوده است، او 80 سال سن دارد و 6 سال است که در این مرکز زندگی می‌کند فرزندانش برای ادامه زندگی به فرانسه رفته‌اند و هیچ اطلاعی از پدرشان که در خانه سالمندان است، ندارند.

وی می‌گوید: هیچ انتظاری از فرزندانم ندارم همین که آنها در آرامش باشند برای من به اندازه یک دنیا ارزش دارد.

تعدادی از پدران بر روی صندلی در حیاط این سرا خلوت کرده بودند، به سراغ یکی از آنها رفتم، خود را محمد معرفی می‌کند و می‌گوید یکسالی است که در سرای سالمندان هستم و تنها خواسته‌ام از فرزندام سر زدن هفته‌ای یکبار و درد و دل کردن با آنها است.

او می گوید: از فرزندانم می‌خواهم که مرا به یک سفر زیارتی بفرستند و هیچ انتظار دیگری از آنها ندارم.

به سراغ سالمند دیگری که انتظار در چشمانش موج می‌زد رفتم، خود را با نام مهدی معرفی می‌کند و می‌گوید: مجرد هستم خیلی وقته که در سرای سالمندان مهرآوران شمال زندگی می‌کنم و کسی از اقوامم به دیدنم نمی‌آیند تنها برادرزاده‌هایم هستند که هر از گاهی سراغی از من می‌گیرند.

او می ‌گوید: آرزو سلامتی برای خود دارم که تن سالم داشته باشم و این بهترین نعمت خداوند به بنده‌هایش است.

زمانی که به انتهای محوطه سرای سالمندان رسیدم و قصد بازگشت داشتم با خود گفتم چه خوب بود می‌توانستیم با دادن هدیه یا چیزی مثل آن قدری از دلتنگی‌های سال‌ها دوری از خانواده را از دل رنج ‌یده آنها بزداییم، ولی همه چیز گویای این مطلب بود که هیچ چیزی جزء دیدن روی فرزندان و هدیه دادن یک شاخه گل و در آغوش گرفتن عزیزانشان آنها را خوشحال نمی‌کند.

ولی این را هم بدانیم و از آنها نپرسیم که کمرهای خمیده‌شان را چند خریده‌اند هر نفسی که می‌کشیم از جوانی دور و به سالمندی نزدیک می‌شویم چه بسا یکی از آن تخت‌های خالی انتظار ما را بکشد.

مهدی مقدسی، مدیر آسایشگاه مهرآوران شمال نیز می‌گوید: 75 سالمند به صورت شبانه روزی در این آسایشگاه نگهداری می‌شوند که 30 نفر بی‌سرپرست هستند.

وی ادامه داد: سالمندانی که در این مرکز نگهداری می‌شوند تحت نظارت سازمان بهزیستی هستند و با نظارت و اطلاع آنها تحت پوشش ما قرار می‌گیرند.

مدیر آسایشگاه مهر‌آوران شمال با بیان اینکه افرادی که توانایی نگهداری این افراد را ندارند و یا شاغل هستند والدینشان را در این مرکز نگهداری می‌کنند، گفت: اما خانواده‌ها نباید بر این باور باشند که این مرکز تمام نیازهای والدین آنها را برطرف می‌کند چراکه نیاز عاطفی در این دوران از نیازهای دیگر مهمتر است و پدران و مادران آنها به مهر و محبت فرزندانشان نیاز دارند.

مقدسی افزود: سالمندان تنها چیزی که از فرزندان خود انتظار دارند سر زدن هفته‌ای یکبار است که فرزندان نباید از آنها دریغ کنند.

 ایسنا منطقه مازندران  

************************************************ 

سالروز تولد مولا علی (ع)و روز پدر(مرد) را به پدرم و تمامی دوستان عزیزم تبریک عرض مینمایم