باد صبا

دکتر شریعتی:خدا نکندعقده های کسی به عقیده اش تبدیل شود .در برابراین آدم ها هم فقط باید خندید .

باد صبا

دکتر شریعتی:خدا نکندعقده های کسی به عقیده اش تبدیل شود .در برابراین آدم ها هم فقط باید خندید .

حسرت

علی کاظمیان:راستش خیلی کم پیش اومده که تویه زندگی حسرت چیزی را بخورم؛ولی یه مسئله ای است که همیشه منو اذیت میکنه ...اونم زمان تولدمه 26 اسفند 58 که بعد اون خیلی مسائل سیر نزولی به خود گرفتن و در دهه هفتاد  مجدد به تکامل رسیدن.من از وقتی که یادم میاد از آژیر قرمز هراس داشتم و مادرم دائم رادیو را روشن می گذاشت که در صورت خطر به زیر زمین یا همون پناهگاه برویم زیر زمینی که صندلی زده و نورانی بود برای فرار از زیر آوار ماندن...هیچوقت یادم نمیره روزی را که میدان شقایق را زدند برادرم با چه گذشتی خود را روی من انداخت که مبادا شیشه های خرد شده روی من بیفته و من در اوج هراس لرزش خانه را میدیدم.هر روز آوارگی و به روستا رفتن چند خانواده در یک محیط زندگی کردن حداقل امکانات را نداشتن ...برای حمام به شهر آمدن و خلوتی شهر؛ نبود گازوئیل برای روشن کردن شوفاژ و خیلی مسائل دیگر...جنگ که تمام شد و در دوران سازندگی گرانی یه جور دیگه آرامش را از ما گرفت...کلاسهای شلوغ مدرسه برای نوشتن یه املا زیر میز رفتن . کلی مسائل دیگه...نگاه به بچه های الان که میکنم حسرت میخورم که  دم از افسردگی و کمبود امکانات و شکست عشقی میزنند.در غیر انتفاعی درس می خونن کلاسهای کم جمعیت و صدها فعالیت کمک درسی... تفریح ما آتاری بودو بازی های احمقانه اش اواخر هم میکرو اومد که دست کمی از اون نداشت شلوار پسرا اونقدر چین داشت که میشد ازش یه شلوار دیگه دوخت و دخترها همانند آقایون ابرو داشتن و سیبیل.ولی الان ای پدو  نوت بوکو لب تاپ و تبلت شده سرگرمی قشر افسرده و باز هم از زمین و زمان طلبکارن.بچه گی ما به گل کوچیک طی شد ولی الان با پلی استیشن فوتبال بازی میکنن...و کلی مسائل دیگر...

این دلسوز فقط برای همسن و سالای خودم نیست بلکه متولدین 50و حدودی هم از دهه 60 را شامل میشه به قول ظریفی بچه بودیم از والدین حساب میبردیم الان که بزرگ شدیم از بچه ها ...بچه بودیم از معلم میترسیدیم بزرگ شدیم از محصلها میترسیم...بچه بودیم واسه بابا و ننمون نون میخریدیم الان که بزرگ شدیم واسه بچه ها باید نون بگیریم.آخرشم همه میگن برام چیکار کردی(البته من شانس دارم که بچه ندارم این  قلم هنوز به مشکلاتم اضافه نشده) .بچه های الان دوست پسر و دخترشون را به خانواده معرفی می کنن و با هم بیرون میرن سن و سال ما باید یه کیت الکتریکی تویه گوشی حال میگذاشتی تا وقتی که تلفن تویه اتاق دستته کسی نتونه حرفات را گوش بده...یه دوره ای شلوار لی را پاره میکردن؛تیشرت آرم دار یا نوشته دار ننگ بود و مد پسرا سیبیل گذاشتن.دخترا هم مانتوی اپل دار می پوشیدن وعشق رقص فتانه را داشتن.ولی الان واسه دخترا ساپورتو شلوار کشی مده آقایون هم که ماشاالله ابرو بر میدارن و عشوه میان تا مخ یکی را بزنن...

خلاصه زندگیمون به فنا رفت که نه از ارزانی و آزادی دهه های قبل استفاده کردیم و نه از آزادی و امکانات دهه های بعد...

بزرگترا و کوچیکترا قدر دوران گذشته و حال خود را بدونید که خدا کاسه چه کنم چه کنم دست هیچ بنده ای نده انشاالله

نظرات 23 + ارسال نظر
نگین سلیمان یکشنبه 5 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 19:49 http://yaali47.blogfa.com

سلام
از خودم حال خوشی نداشتم
با خواندن این پست داغون تر شدم.
همه حسرت ها را خورده ایم و فقط مانده مردن...
مردن را هم اگر بچشیم ، یک دوره کامل بدبختی و سختی را طی کرده و دارای دکترای نابودی می شویم تا شاید در برزخ به دردمان بخورد.
اما خودمانیم ، ما جوانمرد بودیم که این همه مشکلات رو تحمل کردیم.

سلام سید جان خودت توضیح کامل را دادی دیگه ...چی بگم؟

قاسمی دوشنبه 6 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 13:55

داستانی از شیوانا که مناسب این پست شماست :پل‌هایت را خودت باید بسازی!

پسری جوان از شهری دور به دهکده شیوانا آمد و به محض ورود به دهکده، بلافاصله سراغ مدرسه شیوانا را گرفت و نزد او رفت و مقابلش روی زمین مودبانه نشست و گفت: “از راهی دور به دنبال یافتن جوابی چندین ماه است که راه می روم و همه گفته‌اند که جواب من نزد شماست! تو که در این دیار استاد بزرگی هستی برایم بگو چگونه می‌توانم تغییری بزرگ در سرنوشتم ایجاد کنم که فقر و نداری و سرنوشت تلخ والدینم نصیبم نشود!؟”
شیوانا نگاهی به تن خسته و رنجور جوان انداخت و با تبسم گفت: “جوابت را زمانی خواهم داد که آرام بگیری و گرد و خاک جاده را از تن خود پاک کنی. برو استراحت کن و فردا صبح زود نزد من آی!”
روز بعد شیوانا پسر جوان را از خواب بیدار کرد و همراه چند تن از شاگردانش به سوی رودخانه‌ای بزرگ در چند فرسنگی دهکده به راه افتاد. نزدیک رودخانه که رسیدند شیوانا خطاب به پسر جوان و شاگردانش گفت: “تکلیف امروز شما این است! از این رودخانه عبور کنید و از آن سوی رودخانه تکه‌ای کوچک از سنگ‌های سیاه کنار صخره برایم باورید. حرکت کنید!”
پسر جوان مات و مبهوت به شاگردان شیوانا خیره ماند و دید که هر کدام از آنها برای رفتن به آن سوی رودخانه یک روش را انتخاب کردند. بعضی خود را بی‌پروا به آب زدند و شنا کنان و به سختی خود را به آن سوی رودخانه رساندند. بعضی با همکاری یکدیگر با چوب‌های درختان اطراف رودخانه کلک کوچکی درست کردند و خود را به جریان آب رودخانه سپردند تا از آن سوی رودخانه سر درآورند. بعضی از گروه جدا شدند تا در بالادست در محلی که عرض رودخانه کمتر بود از آن عبور کنند.
پسر جوان به سوی شیوانا برگشت و گفت: “این دیگر چه تکلیف مسخره‌ای است!؟ اگر واقعا لازم است بچه‌ها آن سمت رودخانه بروند، خوب برای این کار پلی بسازید و به بچه‌ها بگویید از آن پل عبور کنند و بروند آن سمت برایتان سنگ بیاورند!؟”
شیوانا تبسمی کرد و گفت: “نکته همین جاست! خودت باید پل خودت را بسازی! روی این رودخانه ده‌ها پل است. این جا که ما ایستاده‌ایم پلی نیست! اما تکلیف امروز برای این است که یاد بگیری در زندگی باید برای عبور از رودخانه‌های خروشان سر راهت بیشتر مواقع مجبور می شوی خودت پل خودت را بسازی و روی آن قدم بزنی! تو این همه راه آمدی تا جواب سوالی را پیدا کنی، و من اکنون می‌گویم که جواب تو همین یک جمله است: اگر می‌خواهی چون بقیه گرفتار جریان خروشان رودخانه‌های سر راهت نشوی، دچار فقر و فلاکت نشوی و زندگی سعادتمندی پیدا کنی، باید یک بار برای همیشه به خودت بگویی که از این به بعد پل های زندگی خودم را خودم خواهم ساخت و بلافاصله از جا برخیزی و به‌طور دایم و مستمر و در هر لحظه در حال ساختن پلی برای قدم گذاشتن روی آن و عبور از رودخانه باشی. منتظر دیگران ماندن دردی از تو دوا نمی‌کند. پل من به درد تو نمی خورد! پل خودت را باید خودت بسازی!”

سلام داداش.سپاس از کامنت زیبات.گرفتم چی میگی ولی به نظرت تو این زمونه میشه پل ساخت؟ولی به هر حال باهات موافقم هرچند به نظرم خیلی سخته...

یاسی دوشنبه 6 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 14:15 http://lilac7.blogfa.com/

سلام دوست عزیز
هیـــــــــی
جانا سخن از زبان ما میگویی
زمان اون خدا بیامرز انقدر بچه بودیم که نتونستیم چیزی بفهمیم تا هم که بزرگ شدیم و چیز فهم، خوردیم به انقلاب و جنگ و گرونی و انقلاب فرهنگی و.....
کلا سوخت شدیم رفت
ایشالله عاقبت بخیری نصیب هممون بشه
روز خوبی داشته باشید

سلام دوست خوبم.خوشبختانه من زمان انقلاب فرهنگی و اون موقع ها بچه بودم ...انشاالله...شاد باشی و سلامت مرسی از درکت

یاسی دوشنبه 6 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 14:16 http://lilac7.blogfa.com/

بازم سلام
ترو خدا شرمنده ام نکنید
شمایید که با بزرگواریتون روح کوچک ما رو بزرگ می بینید
هر چه از دوست رسد نیکوست
شاد و سلامت باشید

سلام اختیار دارین شما از بهترین دوستان مجازی من هستید...امیدوارم که همواره شاد باشی و سلامت

گلناز دوشنبه 6 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 14:19 http://karajnegar2.mihanblog.com/

سلام علی جان.
نمیدونم چرا داری حسرت اون روزا رو میخوری.منکه خوشحالم مال دهه شصت هستم.
حداقل ما یه کم ادب و معرفت داشتیم.بچه های الانم مطمئن باش به پدر و مادرشون میرن.اصالت هیچ وقت نمیتونه به بیراهه بره.فقط مهم اینه که تو مطمئن باشی میتونی یه بچه خوب و سالم تحویل جامعه بدی.اونوقت حتما موفق میشی.
این درست نیست که بخوای از حالا به اینده بچه ات فکر کنی و به خاطر این موضوع از بچه دار شدن هراس داشته باشی.
من خودم یه دختر هشت ساله دارم که از حالا خانمی و وقار ازش میباره.
مطمئنم که میتونم مثل بچه های این دوره زمونه بارش نیارم.هر چند دوست دارم قوی و کمی پررو باشه ولی متاسفانه خیلی اروم و ساکته.
پس بی خیال حصرت ها
الانو زندگی کن و لذت ببر.

در مورد احساساتم هم مواظبم.من با هر کسی راحت صمیمی نمیشم.میتونم ادم خوب رو از بد تا حدودی تشخیص بدم.مثل تو...
مطمئنم که ادم با شخصیتی هستی.
مثل رضا نابخشوده
یا علیرضا لولیتا

اول ببین چقدر در مورد تو درست قضاوت کردم بعد توبیخم کن.
نمیگم کاملی و لی به هر حال از خیلی ها سالم تری.

سلام دوست خوبم راستش شوکه شدم من فکر کردم شما 15 یا 16 سالتونه .بابته توضیحاتونم ممنونم حق با شماست...در مورد احساساتم اشتباه کردم ببخشید چون فکر میکردم خیلی سنت کمه...در مورد بند اخر هم امیدوارم کامنت باشه و به دل نگرفته باشی به هر حال معذرت میخوام...شاد باشی و سلامت

بانو دوشنبه 6 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 18:08 http://www.banoyedey22.blogfa.com/

سلام علی آقا عزیز
جالب بود ممنون
هرچند سخته ولی باید یاد بگیریم که گذشته به گذشته تعلق داره باید کمتر به گذشته فکر کنیم و سعی کنیم حسرتش ونخوریم چون عملا چیزی تغییر نمیکنه و تازه لحظات کنونی رو هم از دست
خواهیم داد پس بهتره در حال زندگی کنیم و لحظه هارا دریابیم تا از دستمان نرفته ،
((بقول سهراب عزیز زندگی آب تنی کردن در حوضچه ی اکنون است))

**ایام شاد و مانا **

سلام دوست خوبم چی بگم والله...شاد باشی و سلامت

هادی دوشنبه 6 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 20:58

برای جلوگیری از “پس رفت” ، “پس باید رفت”
هر “چاله ای” ، “چاره ای” به من آموخت .

*******************
سلام بر شما داداش علی عزیز قالب جدید مبارک این قالب خدایی خیلی بهتر از قبلی هستش مطلب راحتر خوانده می شود
آی گفتی ما دهه شصتی ها هم خیری ندیدیم اولش جنگ حالا هم پس لرزه های جنگ آخرش هم خدا می دونه قرار است چه اتفاقی بیافتد.

سلام هادی عزیز ممنونم از لطفت....زنده باشی داداش...

فاطمه دوشنبه 6 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 22:48 http://deleman91.blogsky.com/

سلام علی آقا
پست جالبی رو نوشته بودید بعد از خوندنش با خودم فکر کردم من که متولد سال 47 هستم باید از دوران کودکی و نوجوانی و جوانی خودم شاکی باشم یا نه
تا ده سالگی دوران قبل از انقلاب که با بازی و تفریح و مدرسه گذاشت البته نون خریدن برای خونه بعد هم رفتن به تظاهرات و کلی شیطنت که بیشتر پسرونه بود تا دخترونه
اویل انقلاب هم دوران راهنمایی و دبیرستان که همیشه سعی کردم تو هر جمعی نفر اول باشم و شاید از نظر خیلیها یه بچه شلوغ کار و کمی هم نترس ( نمیدونم چرا هیچوقت از آژیر قرمز هم نترسیدم )
بعد هم تشکیل خانواده و الحمدالله همسر و دخملای گلم

علی آقا درسته که تو جامعه ای ما برای خیلیها ارزشهای گذشته ضد ارزش به حساب میاد ولی من سعی کردم با دوست بودن با دخملام و انجام دادن و رعایت کردن همین ارزشها بهشون یاد بدم که اولا خودم برای اون چیزی که میگم ارزش قائلم و هم به اونها عملا درس زندگی کردن رو یاد بدم نمیگم صد در صد موفق بودم ولی تا حدی خدا رو شکر موفق شدم
ترسیدن چاره کار نیست باید بدونیم چطور با مشکلات روبرو شد و به دنبال چاره کار بود
با همی این احوال به این نتیجه رسیدم که خدا رو شکر از اینکه متولد سال 47 هستم راضیم

سلام فاطمه خانوم خوشحالم که راضی هستید از سن تولدتون...مشکل من ترس نیست همونطور که گفتم حسرته
شاد باشی و سلامت

عبدالرضا قاسمی سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:19 http://www.abdy2007.blogfa.com

می خواهم اعتراف کنم . دیروز که این مطلب را می خواندم فکر کردم که نویسنده آن شخص دیگری است . بعد که بیشتر دقت کردم متوجه شدم که خودتان نگارش کرده اید . خیلی خوشحال شدم . متن روانی بود . هر چند وبلاگ را دفترچه یادداشت شخصی می دانیم اما چقدر خوب است هر از چندگاهی خودمان مطلب بنویسم و منتشر کنیم . امیدوارم این کار خوب را ادامه دهی !و باور کنیم که آیا زمان آن نرسیده است که خود را به «سلاح قلم» مجهّز کنیم و در جبهه انجام وظیفه، آماده تر و کارآمدتر حاضر شویم؟
( امروز پستی منتشر کرده ام با عنوان " من می توانم بنویسم " که شما و خوانندگان وبلاگتان را دعوت به خواندن آن می کنم )

سلام داداش.ممنونم از لطف و دل گرمیت ...سوژه زیاده ولی دوست ندارم همش انتقاد کنم فردا بهم میگی غرغرو
چشم حتمن میام...
شاد باشی و سلامت

ناهید سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 20:05 http://nz54.blogfa.com

سلام بر برادر عزیزم
تمام آن چه که به زیبایی نگارش کرده اید را به صورت عینی لمس کرده ام و چه بسا بیشتر از شما . برای من هم خاطرات تلخ دوران جنگ و بمباران ها و تعطیلی مدارس باقی مانده است . ولی خدا را شکر همیشه در طول تحصیل دانش آموز و دانشجوی ممتازی بودم . اگر شما آتاری را داشتید زمان ما آن هم نبود ! و تفریحم درس بود! خدا را شکر و اکنون بسیار راضی ام .
در مورد فرزند های امروزی اندکی با شما مخالفم . همه به این صورت نیستند و بستگی به نوع تربیت والدین دارد . خدا را شکر دختر ما بسیار دختر خودساخته و قانعی است و خودش با اصرار می گوید تا پایان دوران دبیرستان علاقه ای به داشتن موبایل ندارد . از پنج سالگی یاد گرفته که لازم است گاهی اوقات تنهایی در منزل بماند و کارهای شخصی و منزل را در حد توان و با رغبت انجام دهد .به نظر من فرزندانمان باید گاهی نه را بشنوند ولی از آن سو معتقدم تا می توانیم باید بابت تحصیل آن ها ولو مدارس غیر انتفاعی و کلاس های خصوصی هزینه کنیم .
امیدوارم در آینده خداوند به شما فرزندی صالح و سالم عطا نماید ;که با داشتن پدر و مادری شایسته چون شما یقینا باعث و مایه ی افتخار است..

سلام خواهر عزیز.ممنونم از لطفتون و درج نظرتون.منظورم در مورد بچه های امروز کلی نیست ولی متاسفانه اکثریتی که من مبینم اینطور هستند...بچه شما و داداش باید اینجور هم باشه...با بند آخر مخالفم چون بچه دوست ندارم ...شما لطف داری...شاد باشی و سلامت

zahra سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 22:54 http://zahra-ghanbari.mihanblog.com

سلام
با احترام به یک غزل دعوت هستید[گل][گل][گل]

سلام ممنونم

تاج مهر چهارشنبه 8 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 07:04

سلام عزیز دلم
ممنون از لطف توامان و همیشگی‌ات
بنده خاک پای حضرتعالی هستم مهربانم
پیروز و مانا باشی

سلام آقای تاجمهر عزیز شما سروری و عزیزی ما دوست داریم...شاد باشی و سلامت

دخترزاگرس چهارشنبه 8 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 17:28 http://parichehr88.blogfa.com

سلام مk داشتم سقوط میکردم به دهه 70 که خوشختانه اینطور نشد و من 69 ایی شدم و تا حدودی حرفهاتون و درک میکنم هرچی باشه دهه ی شصتی هستم . ....بابا زیاد زیادم من بچه نیستما...میدونم تو دلت گفتی برو بابا تو سنت قد نمی ده ...داداش علی نداشتیما .....................

سلام نه آجی گلم این چه حرفیه من کی اینو گفتم ....شما هم از خودمونی درک به سن نیست...ولی شکر خدا ترس بمباران را تجربه نکردی...شاد باشی و سلامت

هادی چهارشنبه 8 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 20:05

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آرزده گزند مباد

****************

سلام بر شما داداش علی بزرگوار امید که همیشه ایام به کامتان شیرین بوده و باشد و در پرتو الطاف الهی سربلند و کامروا باشید.[گل]

سلام هادی جان ممنونم از لطفت عزیزم...شاد باشید و سلامت

حمید جمعه 10 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 08:33 http://http:/

سلام . داش علی به نظر من اون چیزایی رو که قرار بود بدست بیاریم که شایدم داشتیم ولی نمی دیدیمشون و نه تنها نشد که خیلی چیزای دیگمون رو هم از دست دادیم . من الان کسانی رو می شناسم که هنوز استرس بمباران و آژیر در وجودشون هست و نه اینکه کسی نیست که برا این چیزا تره خورد کنه همچنان مانگار شدن و حتی به نسل های امروزی هم منتقل شده . ای بابا حاجی ولمون کن . به قول دوست عزیز مون باید به فکر پل باشیم .

سلام آقا حمید ...کاملن با شما موافقم ...ای کاش فرمایش میکردید کدوم حمید هستید؟سپاس از نظرتون...شاد باشی و سامت

رضا جمعه 10 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:45 http://na-bakhshoode2.blogfa.com

گفت : امان از عشق های یک طرفه که خانمان سوز و طاقت فرساست!
گفتم : مگه عشق هم یک طرفه میشه؟
گفت : بله ، خیلی هم زیاده ، عاشق در تب و تابِ و معشوق بی خبر و بی خیال
گفتم : عشق اگر عشق حقیقی با آن مشخصاتی که قبلا گفتم باشه محاله یک طرفه باشه ، چون شروع عشق حقیقی بر اثر جذبه و کشش باطنی معشوق هست یعنی معشوق در عشق حقیقی حتی یک قدم از عاشق جلوتر حرکت می کنه.
گفت : پس این آه و ناله هایی که اطرافم می بینم ناشی از چیه؟
گفتم : از دو حال خارج نیست یا اصلا عشق نیست بلکه نوعی کرش و علاقه روی فردی خاص است ،که این روزها هم خیلی مد شده این هفته روی یک نفر کرش داره، ماه بعد روی دیگری و سال بعد روی دیگران، حتی همزمان روی چند نفر !! و اسم همه اینها را هم عشق می گذارند!! و یا عاشق به دلیل عدم جسارت کافی و اعتماد به نفس توان باور کشش معشوق را ندارد.
مخلص کلام اینکه اگر عشق حقیقی باشه بر خلاف تصور همگان شروع عشق از سمت معشوقِ نه عاشق!
اگر مجنون دل شوریده ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بی

سپاس رضا جان

رضا جمعه 10 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 13:29 http://na-bakhshoode2.blogfa.com

سلام علی جان

آقایون معمولا" مقاومتر هستند
اما خانومها با تلنگری شکسته میشن
اون هم بخاطر روح حساسیه که دارن

سلام رضا جان 100%

نرگس جمعه 10 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 23:03

از خدا پرسیدم : خدایا چطور میتوان بهتر زندگی کرد؟

خدا جواب داد : گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر

با اعتماد زمان حالت را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو

ایمانت را نگه دار و ترس را به گوشه ای انداز

شک هایت را باور نکن و هیچ گاه به باورهایت شک نکن

زندگی شگفت انگیز است ؛فقط اگر بدانید که چطور زندگی کنید

مهم این نیست که قشنگ باشی، قشنگ این است که مهم باشی !!حتی برای یک نفر

مهم نیست شیر باشی یا آهو مهم اینست که با تمام توان شروع به حرکت کنی

کوچک باش و عاشق...که عشق میداند آئین بزرگ کردنت را

بگذار عشق خاصییت تو باشد، نه رابطه ی خاص تو با کسی

موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن

فرقی نمی کند گودال آب کوچکی باشی ، یا دریایی بی کران

زلال که باشی ، آسمان در توست ..

سپاس نرگس جان

نرگس جمعه 10 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 23:09 http://donyaeshirenma.blogfa.com/

سلام آقای کاظمیان
شبتون به خیر و خوشی
چه دوران سخت و پر استرسی داشتید
اما معرفت و مرام اونا خیلی بیشتر از امروزی ها هستش و شما جزء بهتریناشون هستید بی شک .
امیدوارم همیشه کنار همسر مهربونتون شاد و برقرار باشید .

سلام نرگس جان درسته دوران سختی بود...شما لطف داری عزیز...
منم امیدوارم که در کنار هادی عزیز همیشه شاد باشی و سلامت

یاسی شنبه 11 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 13:52

سلام
حال شما؟
اشتباه نکنم بازم رفتید مسافرت
غرض عرض ادب و احوالپرسی بود
هر جا هستید شاد باشید

سلام دوست خوبم نه جایی نرفتم شاید چند روز دیگه برم تهران چون کار دارم ولی سفر حساب نمیشه ممنونم از احوالپرسی شما...دل و دماغ نوشتن ندارم...شاد باشی و سلامت

سرای اندیشه شنبه 11 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 14:30 http://http://saraeandehe.blogfa.com/

سلام
دقیقا یادمه . حتی دوست ندارم یاداوری بشه

سلام دوست عزیز فکر میکردم سنتون خیلی کمتره برام جالب بود...شاد باشی و سلامت

سپهوند (عجب حکایتی ) سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 18:56 http://http://saeideh1358.blogfa.com/

سلام داش علی
جانا سخن از زبان ما میگویی ....
تمام واقعیتهای زندگی ما دهه پنجاه و شصتیها رو به نگارش دراوردید

سلام ...خوشحالم که خوشتون اومده...شاد باشی و سلامت

ونوس جمعه 17 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 17:29

سلام آقای کاظمیان
خب ما از یه نسلیم و با خط خط این متن ارتباط برقرار کردم ...
درسته که به نسل ما میگن نسل سوخته اما نمیدونم چرا هنوز هم صفای اون موقع دست نیافتنیه
راستی ...
با یادی از محرم به روزم .........

سلام واقعن نسل سوخته...چشم حتمن خدمت میرسم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد