ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
آهنگری بود که پس از گذران جوانی پر شر و شور،تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند.سالها با علاقه کار کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگیش چیزی درست به نظر نمی آمد، حتی مشکلاتش مدام بیشتر می شد!
روزی دوستی به دیدنش آمده بود پس از اطلاع از وضعیت دشوارش به او گفت:
"واقعا عجیب است! درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مرد خدا ترسی بشوی، زندگیت بدتر شده. نمی خواهم ایمانت را تضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده!"
آهنگر بلافاصله پاسخ نداد. او هم بارها همین فکر را کرده بودو نمی فهمید چه بر سر زندگیش آمده است!
اما نمی خواست سؤال دوستش را بدون پاسخ بگذارد، کمی فکر کرد و ناگهان پاسخی را که می خواست یافت.
این پاسخ آهنگر بود:
در این کارگاه، فولاد خام برایم می آورند که باید از آن شمشیر بسازم. میدانی چه طور این کار را میکنم؟
اول فولاد را به اندازه جهنم حرارت میدهم تا سرخ شود. بعد با بی رحمی، سنگین ترین پتک را بر میدارم و پشت سر هم به آن ضربه میزنم تا اینکه فولاد شکلی را بگیرد که میخواهم. بعد آن را در ظرف آب سرد فرو میکنم، بطوریکه تمام این کارگاه را بخار فرا می گیرد. فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله میکند و رنج می برد. یک بار کافی نیست، باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم...
آهنگر لحظه ای سکوت کرد. سپس ادامه داد:
گاهی فولاد نمی تواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد باعث ترک خوردنش میشود. میدانم که از این فولاد هرگز شمشیر مناسبی در نخواهد آمد لذا آن را کنار می گذارم.
آهنگر باز مکث کرد و بعد ادامه داد:
می دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می برد. ضربات پتکی را که بر زندگی من وارد کرده پذیرفته ام و گاهی به شدت احساس سرما میکنم، انگار فولادی باشم که از آب دیده شدن رنج می برد. اما تنها چیزی که می خواهم این است:
"خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی که تو میخواهی، به خود بگیرم...
با هر روشی که می پسندی، ادامه بده،هر مدت که لازم است، ادامه بده...اما هرگز مرا به میان فولادهای بی فایده پرتاب نکن!"
سلام..تکان دهنده بود..خدایا هرکاری میخوای بکن اما نندازم وسط آهن پاره های به درد نخور..
داستان خیلی خیلی قشنگی بود
سلام علی جان. قربانت داداش. به قول یکی از دوستان وقت اون رسیده انجمن خرمآبادی های مقیم خرمآباد را تشکیل بدهیم!
سلام داش رضا.انشاالله ما در خدمتیم.شاد باشی و سلامت
سلام جناب کاظمیان عزیز . کامنت آقا رضا خواندم . خنده ام گرفت . خنده ای که با بغض همراه شد . فکرش را بکن . (( انجمن خرم آبادیهای مقیم خرم آباد))
ضمنا؛ داستانت خیلی زیبا بود .
سلام آقای قاسمی.واقعا زیبا گفتید خنده با بغض یعنی گریه .گریه به حال ما که در شهر خودمانم غریبیم...شاد باشید
سلام ،وقت بخیر
ممنون که وقت گذاشتین و به وبم اومدین،خوشحال شدم
وب زیبایی دارید و آموزنده
بازم سربزنید...
یاعلی...
دروود مارا از غربی ترین کرانه زاگروس گیلان غرب پذیرا باشید
باشد بهانه ای برای عرض ادب
با افتخار شمارادر لینک دوستان قرار دادم تایادم باشه بهتون سربزنم
با سلام وتشکر قابل توجه زاگروس نشینان
بامرگ خاموش سلطان زاگروس بروزم
لطفا اطلاع رسانی کنید
واقعا همینطوریه خدا بنده های خوبشو سخت تر امتحان میکنه
راستی سلام داداش علی
احوال شما؟!
جواب خیلی مهمی داده آهنگر ولی آخه عمر آدم نزدیک به انتها میرسه اونوقت شاید یه شمشیر آبدیده بشیم به نظر شما
می ارزه؟واقعا سخته من که تحملم خیلی کمه
هرکسی تاب اینهمه رنج را ندارد همه انسانها که مثل هم نیستند !!!!!!
اما ای کاش جزء فولادهای بی فایده نباشیم