ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
باران باش و ببار و نپرس کاسه های خالی از آن کیست کوروش بزرگ
*********************************************************
همیشه در بدترین روزها امیدوار باش که
زیباترین باران از سیاهترین ابر میبارد.....
وی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی
ریگ آموی و درشتی راه او
زیر پایم پرنیان آید همی
آب جیحون از نشاط روی دوست
خنگ ما را تا میان آید همی
ای بخارا! شاد باش و دیر زی
میر زی تو شادمان آید همی
میر ماه است و بخارا آسمان
ماه سوی آسمان آید همی
سلام و سپاس از شعر زیباتون...
به روزم
سلام...
سلام عمو جان . خیلی خیلی خوشحال شدم . ممنون که به وبلاگ من آمدید . تشکر می کنم
سلام عزیز عمو منم از آشنایی با خودت و وبلاگت خیلی خوشحال شدم شما هم مثل برادر زاده خودمی عزیزم.شاد باشی و سلامت
بسیار زیبا
ممنون
سلام ممنونم از لطف شما....
سلام وعرض ادب
وعذرخواهی ازمزاحمت بی وقت.
جمله ی کوروش راخواندم وبرام جالب بود.
جایگاه کوروش درایران باستان اززبان شیخ شهاب الدین سهروردی
بس شنیدنی ست که اورا درحدیک پیامبرتبلیغی الهی میداند.
.
اما بحث من درمورد نیچه است که ازفلاسفه ی بسیارخوش فکر
وازهنرمندان وشاعران آلمانی درقرن نوزده است. نیچه علیرغم
بینش منفی توده ی تحصیلکردگان نسبت به وی ،ازافکاری بس
عالی وناب برخورداربوده هرچندبعضی دیدگاههای اوجای نقدوتامل
دارد.
نیچه برای حافظ جایگاهی همانند گوته قائل بوده وهمواره نام
گوته وحافظ راکنارهم استعمال کرده که گفته اند بارها درآثارش
ازحافظ شیرازی به خردمندی یادکرده است.
زیاده گویی ماراببخشید. نیچه وجمله ی اورادیدم ناخواسته ازاو
یادکردم.
موفق باشید.
سلام دوست عزیز.خواهش میکنم این چه حرفیه...با صحبت شما هم موافقم ممنونم از توضیح کاملتون ...شاد باشید و سلامت
در انتهای عالم
دشتی است بیکرانه ،
فروخفته زیر برف
با آسمان بسته ،مه آلود
با کاج های لرزان ،آواره در افق
با جنگل برهنه
با آبگیر یخ زده
با کلبه های خاموش
بی هیچ کورسویی
بی هیچ های و هویی
با خیل زاغ های پریشان :
از چنگ تازیانه بوران گریخته
پرها گسیخته
با زوزه گرگهای گرسنه ،
در زمهریر برف !
در پرده های ذهن من ،از عهد کودکی
سرمای سخت بهمن و اسفند،
این گونه نقش بسته است :
اهریمنی !
اما همیشه در پی اسفند
هنگامه طلوع بهار است و ایمنی
شب ،هر چه تیره تر شود،آخر سحر شود
اینک شکوه نوروز
آن سان که یاد دارمش از سالهای دور
و انگار قرن هاست که در انتظارمش :
آن سوی دشت خالی اسفند،کوهی است،
شکل کوه دماوند!
یک شب که همه مردمان در خوابند،ناگهان
از دوردست ها
آواز و ساز و هلهله ای می رسد به گوش ،
طبل بزرگ رعد
بر می کشد خروش !
شلاق سرخ برق ،
خون فسرده در دل ابر فشرده را
می آورد به جوش !
باران مهربان ،
بوی خوش طراوت و رحمت
آنگاه :دریای روشنایی در نیلی سپهر
معراج شاعرانه پروانگان نور
در هاله بزرگ سپیده ،
ظهور مهر!
گردونه طلایی خورشید
با اسب های سرکش
با یال های افشان
با صدهزار نیزه زرین بیدمشک
بر روی کوهسار پدیدار می شود
دیو سپید برف
از خواب سهمگینش ،بیدار می شود
تا دست می برد که بجنبد ز جای خویش
در چنگ آفتاب گرفتار می شود
در قله دماوند بر دار می شود.
آنک بهار
کز زیر طاق نصرت رنگین کمان گل
چون جان ،روان به کوچه و بازار می شود
دشت بزرگ
از نفس تازه نسیم
گلزار می شود
بار دگر زمانه
از عطر ،از شکوفه
از بوسه ،از ترانه ،
وز مهر جاودانه ،سرشار می شود.
استاد مشیری
سلام دوست عزیزممنونم از شعر زیباتون...شاد باشید و سلامت
چه رفیقان عزیزی که بدین راه دراز
بر شکوه سفر آخرتم، افزودند
اشک در چشم، کبابی خوردند
قبل نوشیدن چای،
همه از خوبی من میگفتند
ذکر اوصاف مرا،
که خودم هیچ نمیدانستم
نگران بودم من،
که برادر به غذا میل نداشت
دست بر سینه دم در استاد و غذا هیچ نخورد
راستی هم که برادر خوب است
گر چه دیر است، ولی فهمیدم
که عزیز است برادر، اگر از دست رود
و سفرباید کرد،
تا بدانی که تو را میخواهند
دست تان درد نکند،
ختم خوبی که به جا آوردید
اجرتان پیش خدا
عکس اعلامیه هم عالی بود،
کجی روبان هم،
ایده نابی بود
متن خوبی که حکایت می کرد
که من خوب عزیز
ناگهانی رفتم
و چه ناکام و نجیب
دعوت از اهل دلان،
که بیایند بدان مجلس سوگ
روح من شاد کنند و تسلی دل اهل حرم
ذکر چند نام در آن برگه پر سوز و گداز
که بدانند همه،
ما چه فامیل عظیمی داریم
رخصتی داد حبیب،
که بیایم آنجا
آمدم مجلس ترحیم خودم،
همه را میدیدم
همه آنهایی،
که در ایام حیات،
نمی دیدمشان
همه آنهایی که نمیدانستم،
عشق من در دلشان ناپیداست
واعظ از من می گفت،
حس کمیابی بود
از نجابت هایم،
و از همه خوبیهام
و به خانمها گفت:
اندکی آهسته
تا که مجلس بشود سنگین تر
سینه اش صاف نمود
و به آواز بخواند:
" مرغ باغ ملکوتم نی ام از عالم خاک چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم"
راستی این همه اقوام و رفیق
من خجل از همه شان
من که یک عمر گمان میکردم تنهایم و نمیدانستم
من به اندازه یک مجلس ختم،
دوستانی دارم.....!
سلام رضا جان مثل همیشه زیبا و خواندنی
باران باش و نپرس کاسه های خالی از آن کیست؟؟
.
.
.
درست مثل باران که می بارد بی توقع و بی منت و نمی پرسد قرار است بر کدام خاک ببارم؟؟؟
سلام دقیقا....