باد صبا

دکتر شریعتی:خدا نکندعقده های کسی به عقیده اش تبدیل شود .در برابراین آدم ها هم فقط باید خندید .

باد صبا

دکتر شریعتی:خدا نکندعقده های کسی به عقیده اش تبدیل شود .در برابراین آدم ها هم فقط باید خندید .

قدر زندگی

همیشه به یاد داشته باش:
وقتی از وضعیت زندگیت شکایت میکنی،مردمانی هستن که برای داشتن زندگی مثل  زندگی تو و بودن به جای تو هرکاری حاضرن بکنن 

 

نظرات 8 + ارسال نظر
پستچی دوشنبه 25 دی‌ماه سال 1391 ساعت 19:42 http://residehayenachide.blogfa.com

وبلاگ مهدی آخرتی

با یک خبر تکان دهنده به روز است

شما دعوتید

[گل]

سلام ممنونم از اطلاعتون

فاطمه دوشنبه 25 دی‌ماه سال 1391 ساعت 19:50 http://www.banoyedey22.blogfa.com

سعدی شیرازی

کـاشکی قـیمت انفـاس بدانـندی خلق
تا دمی چند که مانده ست غنیمت شمرند

سلام دوست عزیز
شب خوش
از لطف و محبت شما سپاسگزارم .
به اندازه کافی زبان تصویرگویاست ..ای کاش قدر بدانیم...
تندرست و شاد کام باشی .

سلام دوست عزیز ممنونم از لطفتون واقعا ای کاش....شاد باشید و سلامت

جوانه سه‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1391 ساعت 00:34 http://www.javanejaberi.blogfa.com


وای چه عکسی!!!!!


خدایا سپاس برای نعمت بزرگ سلامتی....

سلام ...واقعا سپاس برای سلامتی....

فاطمه سه‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1391 ساعت 01:20 http://www.banoyedey22.blogfa.com

سلام علی اقای عزیز
شب بخیر
باارزوی سلامتی برای شما
به روزم
منتظر حضور سبزتان
ایام به کام

سلام فاطمه عزیز چشم حتما خدمت میرسم.شاد باشی و سلامت

رضا سه‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1391 ساعت 10:38 http://na-bakhshoode2.blogfa.com


حکایتی از مولانا
پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می‌کرد.
از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد :
ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.
پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است !پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود...

نتیجه گیری مولانا از بیان این حکایت:‌
تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه

سلام رضا جان حکایت بسیار زیبایی بود دستت درد نکنه

فاطمه سه‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1391 ساعت 15:07 http://www.banoyedey22.blogfa.com

سلام علی آقای بزرگوار
روز خوش
از حضور شما و ابراز نظرتون سپاسگزارم
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
هر که این کار ندانست در انکار بماند
دقیقا ما در دنیای مجازی با فکر و اندیشه ها ارتباط داریم
و یه حسی درونی و پاک در این ارتباط ایجاد میشه که باعث می شه که ما به وب دوستان هم فکرو خوش فکرمون مرتب سر بزنیم و از یکدیگر مطالبی رو بیاموزیم .انشاالله دنیای مجازی جای باشه که باعث رشدو پیشرفتمون بشه.
در پناه خدای مهربون ایام به کام .شاد باشید

سلام فاطمه جان.ممنونم از لطفت.قطعا با شما موافقم و همینطوره که شما میگید و منم از داشتن دوستانی مثل شما افتخار می کنم...شاد باشید و سلامت

رضا چهارشنبه 27 دی‌ماه سال 1391 ساعت 10:54 http://na-bakhshoode2.blogfa.com


شقایق گفت با خنده ؛ نه تب دارم ، نه بیمارم
اگر سرخم چنان آتش ، حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی ، نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز ، نشان عشق و شیدای


یکی از روزهایی ، که زمین تب دار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت ، تمام غنچه ها تشنه
و من بی تاب و خشکیده ، تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته ، به پایش خار بنشسته



و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود
ز آنچه زیر لب می گفت : شنیدم ، سخت شیدا بود
نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش
افتاده بود ، اما طبیبان گفته بودندش



اگر یک شاخه گل آرد ، ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را ، بسوزانند
شود مرهم برای دلبرش، آندم شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت، بسی کوه و بیابان را



بسی صحرای سوزان را، به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده ، که افتاد چشم او ناگه به روی من
بدون لحظه ای تردید، شتابان شد به سوی من



به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و
به ره افتاد و او می رفت، و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را رو به بالاها
شکر می کرد، پس از چندی



هوا چون کوره آتش ، زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت: چه باید کرد؟



در این صحرا که آبی نیست
به جانم ، هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم ، هرگز دوایی نیست

واز این گل که جایی نیست ، خودش هم تشنه بود اما
نمی فهمید حالش را ، چنان می رفت و
من در دست او بودم ، و حالا من تمام هست او بودم



دلم می سوخت ، اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب ، نسیمی در بیابان کو ؟



و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه روی زانوهای خود خم شد ، دگر از صبر او کم شد
دلش لبریز ماتم شد ، کمی اندیشه کرد ، آنگه



مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت ، زهم بشکافت



اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود ، با غم رو به رو می کرد



و من ماندم نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد


سلام رضا جان زیبا مثله همیشه...

نرگس چهارشنبه 27 دی‌ماه سال 1391 ساعت 14:24 http://dozluodaniz.tk

سلام آقای کاظمیان محترم
تصویری که گذاشتید واقعا دل ادم رو به درد میاره
بعضی با داشتن نقص عضو باز هم امید به زندگی در وجودشون موج میزنه و عده ای هم با اینکه سالم هستند ولی همیشه زانوی غم به بغل میگیرند و از زندگی نا امیدند
ایکاش قدر زندگی که داریم را بدونیم تا روزی حسرتش رو نخوریم
ممنونم از شما که انقدر مطالبتون را زیبا و با مفهوم انتخاب میکنید
امیدوارم همیشه شاد باشید و غم به خونه دلتون راه پیدا نکنه

سلام نرگس خانوم ممنونم از لطف شما ایکاش همه انسانها قدر نعمات و مخصوصا سلامتی را میدونستند.منم امیدوارم که شما همواره شاد و سلامت باشید...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد