برای فیلم باغ فردوس پنج بعد از ظهر با سیامک شایقی در [آسایشگاه] امینآباد فیلمبرداری داشتیم. در بخشی که خانمها را نگهداری میکردند، کار میکردیم.
در روز دو نوبت به این بختبرگشته ها داروهایی تزریق میکردند که آرام شوند.
یک دختر و یک زن میانسال بیشتر از دیگران توجه مرا جلب کرده بودند. دخترک حدود ۲۰ سال داشت. با خودش حرف میزد. راه میرفت و ناگهان گوشهای از ترس کز میکرد و کمک میخواست… بعد میخندید و قهقهه میزد.
از مسوول بخش پرسیدم: ماجرای این دختر چیست؟
گفت: پدرش، برادرش و داییاش به او تجاوز کردهاند.
کافی بود. دیگر نمیخواستم بقیهی ماجرا را بشنوم.
اما زن. حدود ۵۰ سال داشت. زنی باشخصیت و خانوادهدار بود. موهای جوگندمی داشت و موقر راه میرفت. یکبار قبل از اینکه داروی صبح را به او تزریق کنند و هنوز سرپا بود، با من سلاموعلیک کرد. از نوع حرفزدناش معلوم بود خانم تحصیلکردهای است. از من خواهش کرد اگر ممکن است برایاش روپوش، جوراب و روسری مناسب بیاورم. قبول کردم و بلافاصله رفت تا کسی متوجه نشود.
شب، ماجرا را برای هایده تعریف کردم و او برایاش روپوش و روسری و جوراب مناسب داد.
فردا، قبل از تزریق خودم را به او رساندم و بسته را به او دادم. خیلی تشکر کرد. گفتم شما برای چه اینجا هستید؟
با ترس و لرز گفت: شوهرم را کشتند!
ادامه داد که کسی را جز شوهرش نداشته. گفت از اقوام یکی از نمایشنامهنویسان است.
گفتم: من او را میشناسم.
گوش نکرد. با عجله تعریف کرد که اقوامش از کانادا آمدهاند و او را اینجا انداختهاند و میخواهند ارث و میراث شوهرش را بالا بکشند. به اینجا تلفن زدهاند که دیوانهام. آنها هم مرا با آمبولانس به اینجا منتقل کردهاند.
… مرا صدا زدند. رفتم. تقریباً همان دقایق او را هم برای تزریق بردند… حرفهایش چیزی میان جنون و واقعیت بود. نمیدانستم باید باور کنم یا نه.فکر کردم اگر به من هم آن داروها را تزریق میکردند، قاطی میکردم؟!
از همانجا در یک وقت استراحت به آن نویسنده تلفن زدم. خاموش بود. شب هم زنگ زدم، خاموش بود. از دوستان مشترکمان پرسیدم، گفتند: ایران نیست. برای اجرای یک نمایش به خارج رفته!
فردا قبل از تزریق سراغ آن خانم رفتم. از من خواسته بود به او خبر بدهم. به او گفتم قوم و خویشتان ایران نیست. کلی مضطرب شد. شمارهی دیگری از اقوام دورترشان داد. گفت به آنها خبر بدهید، بیایند مرا از اینجا ببرند. من اینجا دیوانه میشوم و باز هم گفت که شوهرش را کشتهاند! ادامه داد: کسانی که شوهر او را کشتهاند، میخواهند خانهی او را بفروشند و پولها را بالا بکشند و بلیطشان را هم تهیه کردهاند تا دو هفتهی دیگر به کانادا برمیگردند من باید تا آخر عمر اینجا بمانم…
میان پلانهایی که فیلمبرداری میکردیم از پرستاران راجع به او میپرسیدم. میگفتند حالش خوب نیست، پرتوپلا میگوید. شوهرش فوت کرده، کشته نشده… آمد از جلوی من رد شد، حتی مرا نشناخت. به جایی، شاید در اعماق ذهنش، خیره شده بود.
هر شب، ماجرای همان روز را برای هایده تعریف میکردم. هایده گفت به این قوم و خویشش هم تلفن بزنم. زدم. وقتی خودم را معرفی کردم، آنها هم خوشحال شده بودند و هم متعجب که چرا به آنها زنگ زدهام. فکر کردند شاید یک برنامهی تلویزیونی است. وقتی ماجرا را برایشان تعریف کردم، سکوت کردند. سکوت… مِنمِن… دوست نداشتند راجع به این ماجرا حرف بزنند. بالاخره یکی از خانمهای پشت تلفن به من گفت: او راست میگوید… و گفت که پای آنها را به این ماجرا نکشانم، دوست نداشتند بیشتر حرف بزنند و خداحافظی کردند.
قضیه جالب شد… من و هایده نمیدانستیم چه کنیم. فردا او را دیدم. جلو نرفتم. نمیدانستم چه باید بکنم. آن روزها با یکی از افراد حراست امینآباد، سلام و علیکی پیدا کرده بودم. رفتم سراغش و همهی ماجرا را برای او تعریف کردم… و تاکید کردم اگر ماجرا حقیقت داشته باشد، من و تو مسوولیم. او قول داد ماجرا را پیگیری کند.
فردای آن روز، فیلمبرداری ما در امینآباد تمام میشد. به او گفتم که از پسفردا ما دیگر به امینآباد برنخواهیم گشت. او شمارهاش را به من داد تا خبر بگیرم…
چند روز بعد به من زنگ زد. من کلی دلشوره داشتم. گفت: تحقیق کردم. آن خانم راست میگفته.
خیلی خوشحال شدم.
گفت: آن قوم و خویشهای ناقوم و خویش را ممنوعالخروج میکنم. چند روز بعد تلفن زد و گفت آن خانم را به خانه بازگردانده.
هنوز هم فکر میکنم، شاید کسان دیگری در امینآباد باشند که هیچوقت فرصت نکردهاند قبل از تزریق، حرفشان را بزنند
با سلام خدمت وبمستر عزیز و گرامی آیا به دنبال رنک سایت و وبلاگ خود هستید؟ ایا رنک آلکسای سایتتان برای شما مهمه؟ آیا پیچ رنک گوگل میخواهید؟ حال ما به شما سایت بزرگ رنکساز را معرفی می کنیم. این سایت در مدت بسیار کوتاهی جزء سایتهای بزرگ در قالب رنک دهی شده است. پس این سایت با سیستم جدید میتواند به سایت و وبلاگ شما در بهتر کردن رنک بهتون کمک کنه. بازدید روزانه بالغ بر 20 هزار نفر به سایتتان. داشتن یک کنترل پنل مخصوص برای شما. امکان ثبت بنر سایت با توافق طرفین در تمامی نقاط سایت. امکان تعیین تعداد بازدید کننده در روز برای سایتتان. امکان ثبت سایت از 5 تا بی نهایت در کنترل پنلتان. کسب بیشترین امتیاز در کمترین زمان با بازدید خودکار. حال شما خودتان قضاوت کنید . هم اکنون ثبت نام کنید. www.Ranksaz.ir
سلام
داشتم با خودم فکر می کردم اگر من بودم چکار می کردم؟
باور می کردم یا بی تفاوت می گذشتم...
چقدر این جمله قبل از تزریق و بعد از تزریق جالب بودم برام. نمی دونم چرا؟ شاید ما هم در زندگی یه جورایی این حالت هارا داشته باشیم.
خدا خیرش بده آقای کیانیان رو و چقدر دلم می سوزه.
یه بار از طرف دانشگاه ما را برای بازدید از یک آسایشگاه بردند. این قدر گریه کردم که دوتا اتاق رو بیشتر نتونستم ببینم . فوق العاده دردناک بود....
..
کلا وبلاگتون خیلی متفاوته مطالبش. هم میخندیم، هم غصه می خوریم، هم یاد می گیریم، هم سفر می کنیم، هم...
در پناه خدا
سلام جوانه عزیز ممنونم از لطفت. من خودم هم واقعا ناراحت شدم از این جریان که توسط یکی از دوستان ایمیل شده بود و چند دقیقه ماتم برده بود...در مورد وبلاگ هم ممنونم از نظرت بالاخره از هر دری سخنی...شاد باشی و سلامت
سلام علی اقای گرامی
شب بخیر
چه خاطره وحشتناکی خواهرم سالها ی خیلی دور بازدیدی از کهریزک داشت که تا مدتها مریض شد و هنوز هم بعد گذشت سالها از یاد اوریش دوباره عذاب می کشه ومتاسفانه بقول اقای کیانیان خدا می دونه چه ادمای سالمی که در امین اباد به جنون کشیده نمی شوند
از اینکه باعث شدید یاد این فراموش شدگان بیافتم سپاسگزارم .
خدایا اخر عاقبت مونو ختم به خیر کن امین
در پناه حق
سلام علی اقای بزرگوار
خدای مهربانم! به همه انسان ها فرصت این را بده تا تو را بهتر بشناسند ...
تو را در دلهایشان جستجو کنند ...
و عشق تو را در تک تک لحظاتشان احساس کنند ...
زندگی هایمان غمبار است و خشن ...
قلب هایمان را سرشار از لطافت کن ...
به ما بال پرواز بده و هوایی برای نفس کشیدن...[گل]
[بدرود]
سلام و سپاس از جملات زیبایتان...ممنونم
سلام
هم عکسهای زیبا رو دیدم.
هم این خاطره رامطالعه کردم.
جای بسی تاسف است که مردم به خاطرمال دنیا دست به چه اقدامات جنون آمیزی می زنند.
من اوایل خیلی دوست داشتم با افرادی که مشکلات روحی دارند
هم کلام شوم. ولی درطول این چند سال دوسه مورد ازبهترین مخاطبهای دنیای واقعیم که جوانان بسیارباهوش وگاه نخبه وپر تلاش بودند خیلی ساده دچاراختلات روانی شدند.
گاهی که باانها روبرومی شم واقعا حس خودکشی بم دست می ده.چه جوانان بااستعداد وزیبایی برسرمسائل جزئی وگاه ارثی به قول خودشون کلا ازدنیای ماکنارگذاشته می شن.
ببخشیدکه تبدیل به درد دل شد.
امیدکه شماهرگزبه مشکلی برخوردنکنید.
سلام سایه خانوم ... ممنونم از لطفتون...متاسفانه زندگی ماشینی و ارتباطات کمهمیشه عواقبی اینچنین را در بر داره شما هم باید محکم باشی و به فکر کمک کردن به آنها (البته ببخشید این نظر منه)امیدوارم که همواره شاد باشید و سلامت
نابود کنید ، یاءس را در دلِ خویش
کین ظلمتِ دردگستر ِ زار پریش
محکوم به مرگ جاودانی است .. بلی
شب خاک به سر زند ، چو روز آید پیش کارو
سلام و سپاس از شعر زیبایتان......
خداوندا به دلهای شکسته
به تنهایان در غربت نشسته
به مردانی که در سختی خموشند
برای زندگانی، جان میفروشند
همه کاشانه شان خالی زقوت است
سخنهاشان نگاهی در سکوت است
به طفلانی که نام آور ندارند
سر حسرت به بالین میگذارند
به آن< درمانده زن> کز غم جانکاه
نهد فرزند خود را بر سر راه
به آن جمعی که از سرما بخوابند
ز <آه> جمع، <گرمی> میستانند
به آن چشمی که از غم گریه خیز است
به بیماری که با جان در ستیز است
به دامانی که از هر عیب پاک است
به هر کس از گناهان شرمناک است
دلم را از گناهان ایمنی بخش
به نور معرفتها روشنی بخش مهدی سهیلی
سلام واقعا زیبا بود دستتون درد نکنه ممنونم
سلام اقای کاظمیان عزیز
صبحتون به خیر و خوشی
خاطره خیلی غمگینی بود
گاهی وقتها ادمها ممکنه به خاطر سیم زر به هر راهی کشیده بشوند و دست به هر کاری بزنند
کاش به جای اینکه نگاهمون به حسابهای بانکی همدیگه باشه کمی به قلبهای هم نگاه کنیم و عشق و محبت را با هیچ سیم و زری عوض نکنیم
ممنونم از شما
امیدوارم همیشه عشق و امید همدم لحظاتتون باشه
سلام نرگس خانوم ممنونم از لطفتون متلسفانه دنیای امروز خیلی مادی شده و برای پول هر عملی از آدمها سر میزنه...امیدوارم همیشه شاد باشید و سلامت
سلام ...
با خوندن این پست یاد آسایشگاهی افتادم که چند وقت پیش بهشان سر زده بودم ...خوب که دقیق میشم کسانی رو اوجا دیدم که تنها از غم بی کسی اونجا افتاده بودن سالم سالم بودن و....کسی رو ندارند که حرفشان را گوش بدهند...به چه چیزهایی که متهم نشده بودند.....
سلام خواهر گرامی... در همه نقاط ایران اینچنین ماجراهایی میتونه باشه ولی در کل در آسایشگاهها غم عجیبی نهفته است .....شاد باشید و سلامت
حواسم نبود برای کامنتی که فرستادم ادرس و نام نذاشتم .
خواهش میکنم منم اون را در ادامه کامنتتون میزارم شاد باشید و سلامت
سحرگاهان که شبنم
آیتی از پاک بودن را
به گل ها هدیه می بخشد
به آن محراب پاکش آرزو کردم
برایت خوب بودن
خوب دیدن
خوب ماندن را ...!
سلام خواهر گرامی ممنونم از لطف و محبت شما شاد باشید و سلامت
[گل]
سلام علی اقای گرامی
صبح بخیر
و در پناه خدا ایام به کام
******
بیشک معجزهای در راه است!!
چه زیباست که در اندیشهمان
دوست داشتن است…
چه شادیبخش است
وقتی نگاهمان میخندد.
چه مست میشود این دنیا آنگاه که…
دلمان پر از امید به فردایی روشن است.
من میدانم
از همین صبح زیبا…
از این گنجشکانی که رقصان آواز میخوانند…
از این صدای گذر آب در نهر کوچک زندگیمان میدانم
آری، امروز روز خوبیست…
بیشک معجزهای در راه است!![گل]
[بدرود]
سلام و سپاس از لطفتون و شعر پر از انرژیتان من که واقعا لذت بردم دستتون درد نکنه شاد باشید و سلامت
سلام چقدر جالب واقعا شاید کسانی باشند که فرصت حرف زدن تو تیمارستانها بهشون نمیدن؟
سلام ...من خودم تا وقتی که این خاطره را خوندم باورم نمیشد که چنین اتفاقاتی هم در آسایشگاهها بیفتد...ممنونم از نظرتون
سلام علی آقا (یااله)
سر گذشت این عزیزان ما را به یاد سالمندان عزیز انداخت .
در کهریزک خانم بسیار متین و موقری پیشم آمد . با کمالات بالا حرف می زد . می گفت روزی پسرم برای گردش مرا آورد بیرون .
فهمیدم میخواست من را به اینجا بیاورد... مقاومتی نکردم ...
شاید خودم درست تربیتش نکردم ...
راستی اطراف خودمان موارد مشابه نداریم !
سلام داداش الله یارت...واقعا دیدن این عزیزان در چنین شرایطی بسیار سخت و ناراحت کننده است...امیدوارم که کوچکترها قدر بزرگترها را بدونند...شاد باشید و سلامت
سلام
خواندمش عالی و تأثیرگذار بود.
سلام ... ممنونم از لطف شما
سلام جناب کاظمیان
آدم وقتی این ماجراها را می شنود واقعاْ ناراحت می شود و بقول شاعر :
من به آمار جهان شک دارم ور نه با این همه آدم چرا آدم تنهاست
چه آدم هایی که در این دخمه ها نه به رضایت خودشان بلکه به اجبار نگهداری می شوند و فریادرسی ندارند.
سلام اقای بهاروندو سپاس از نگاه ریزبینانه شما...شاد باشید و سلامت